سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

نگین که این روز مهم رو فراموش کرده بودین !
فردا




آره ... یه نوگل نوشکفته فردا متولد شده !!(عجب جمله ای شد !!نیشخند) ... مهم اینه که من فردا تفلدمه ... هیچ چیز دیگه مهم نیستش این وسط ...
با اجازه ی بزرگترا رفتیم توی 22 سال خجالت ... واااای ... چقدر بزرگ شدما !! ... حالا که مثلا سنم رفته بالاتر ، کارای بچه گانه تری انجام میدم ... مثلا جدیدا اون ماهی ای رو که عکسش توی پست قبل هست رو میگیرم توی بغلم و میخوابم یا کلی باهاش بازی میکنم و فشارش میدم !! whistling ... نمیدونم چم شده ... دیوونه بازیام خیلی زیادتر شده ... help me !!خجالت
به درخواست صدف بانوی عزیز یه دونه کیک هم واسه تفلدم میذارم ... لطفا یکی یکی بیاین ... به همه میرسه


نوشته شده در پنج شنبه 88/7/23ساعت 11:38 عصر توسط نظرات ( ) |

سلام به همگی
خوبین ؟ ... چیه ؟! ... چیکار کنم خب ؟ حوصلم نمیشد آپ کنم ... آخه توی دنیا کاری سخت تر از آپ کردنم هست ؟!اوهزبان... تازشم منکه با اینهمه زحمت اومدم آپ کنم ، کلی چیز میز نوشته بودم که همش پاک شدنگران ... نمیدونم تقصیر کی بود ... فایر فاکس یا اینترنت ... یعنی در اصل تقصیر هر دوتاشون بود ... آخه من فقط میخواستم یه دونه شکلک بذارم ... مگه چیه ؟گریه...
این بارم که اومدم آپ کنم با یه خاطره اومدم ... جای همگی خالی ... سه شنبه ی هفته ی قبل رفتیم قشم ... خیلی زمان خوبی رفتیم ... به شمام توصیه میکنم اگه میخواین برین این موقع ها برین ... چون هم هوا گرمه هم زمان مدرسه س ... واسه همین کسی نمیره ... گرما رو فقط توی مسیر یه کم باید تحمل کنین ولی اگه ماشینتون کولرفابریک باشه که دیگه گرما هم پر ... توی بازاری اونجا هم که همش پر از کولره و از گرما خبری نیست ... مثلا این عکسو ببینین ... درسته که مغازه ها کم کم داشتن میبستن و دیر وقته (یعنی ساعت 10!!) ولی باز متوجه خلوت بودن اونجا میشین ... اینجا اسمش پاساژ دو دلفین هستش و خیلی هم خوشگله
این یه نما از پاساژ
اینم یه نمای دیگه
این پاساژ و پاساژ روبروییش ( پاساژ نور ) به خاطر رفاه حال مردم و اینکه دیگه نخوان از خیابون رد شن و توی گرما برن ، با یه پل به همدیگه وصل شده بود ! ... خیلی ایده ی قشنگی بود ... اینم عکسش که البته چون توی شب گرفته شده که خورده کیفیتش بده :
عکس پل
اینم داخلش
اونجا هم این کودک درون ما خیلی وول میخورد و همش میخواست که به فکرش باشم ... واسه همین همینطوری که واسه نی نی آبجی عروسک میخریدم مجبور شدم که واسه اونم بگیرم تا ناراحت نشه و قهر نکنه
نیشخند ... اینم عکس ماهی خوشگل من که از وقتی گرفتمش همش وقتی میخوام بخوابم میگیرمش توی بغلم ! اون بز خوشگلم اسمش zozo هستش ... وقتی توی مغازه دیدمش نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اینقدر مثل بچه ها ذوق کردم و بالا و پایین پریدم که آبروی چندین و چند سالمون رفت و مغازه داره کلی ازم خندیدخجالت:
اینم ماهی خوشگلم
توی این سفر انگار که خرید واسه نی نی کوشولو فقط بهانه بود ! ... چون یه عالمه واسه خودمون خرید میکردیم و تازه یه مغازه ی سیسمونی که میدیدیم یاد انگیزه مون میفتادیم !
hee hee...
یه موضوعی که خیلی فکر منو مشغول کرده حضور چینی ها توی بازار بود ... اینکه جنساشون تمام کشورو گرفته و کلی کارخونه رو ورشکست کرده کافی نیست حالا خودشونم اومدن اینجا کار میکنن ... اولا که جای یه عده ی دیگه رو گرفتن دوما همون یه ذره سودی که فروشنده ی ایرانی از فروش کالاهای اینا میکرد حالا دیگه نمیکنه و توی جیب خودشون میره ... واقعا که ... چرا دولت کاری نمیکنه ؟! ... حالا کاش فقط یکی دو تا مغازه داشتن ... ولی به جز مغازه های تکی ای که توی بازار میدیدم ، بازارچه هایی رو هم برای خودشون درست کردن که تشکیل شده از حداقل 20 تا مغازه !! ...
تابلوی سر در این بازارچه ها هم اینه :
(( تفرجگاه خرید برای چین ))!!!
اینم عکسش

اینم یه عکس دیگه
اینم پنجره ی اتاقمون که بعد از دو روز فهمیدیم رو به دریا باز میشه !!
پنجره
توی این سفر نمیدونم خالم چش شده بود ! ... از قبل هم خاله خانوم خیلی پاستوریزه رفتار میکرد ولی این دفه دیگه دیوونه شده بودیم طوری که بچه های خاله هم صداشون در اومده بود ... اصلا نمیذاشت غذای بیرون بگیریم ... حاضر بود با تمام خستگی بشینه خودش غذا درست کنه ولی حتی یه ذره غذا از بیرون نگیره ... حتی بستنی هم نذاشت بگیریم !!
تعجب... دخمل خاله میگفت باهامون مامور بهداشت فرستادن !! ... تازه گذشته از این کارا ، خاله خیلی هم بی خیال شده بود ... اصلا کاری نداشت که داریم میگیم دیر شده .. داریم از خستگی میمیریم .. تو رو خدا بیا بریم ... وقتی این حرفا رو میزدیم میگفت باشه الان میام ولی تا در کمال خونسردی کارشو انجام نمیداد نمیومد ! ... همیشه وقتی همه جمع میشدیم یکیمون کم بود اونم خاله جان بود ! ... مثلا موقع برگشت راهی رو که با کلی بازار رفتن و تاخیر ، عصر رسیده بودیم ، ساعت 9 شب رسیدیم ! ... عصر یه جا وایسادیم که فوقش 10 دقیقه بعد حرکت کنیم ولی وقتی همه جمع شدیم خاله نبود ... پرسیدیم کجاست ؟ دخمل خاله گفت : مامان گفت یه رودخونه اینجاست .. میرم ببینم چیه ؟ چجوریه ؟! ... ما رو میگی از اینهمه بی خیالی فکمون افتاد رو زمین ... آخه قبلش کلی ما و مخصوصا بابا تاکید کرده بودیم که زودتر بریم که به شب نخوریم ولی حالا خاله رفته بود اطراف رو دید بزنه ! ... دختر خاله به مامان گفت : خاله .. مامان من از بچگی همینقدر روحیه ی پروانه ای داشته ؟!قهقهه... خودشونم میگفتن اگه تا صبح هم برسیم شیراز خیلیه ! ...
ولی دیگه هر چی بود رسیدیم ... خدا رو شکر که سالم رسیدیم و خوش گذشته بود ... مهم اینه
چشمک
=========================================
پ.ن : بالاخره مام ADSL دار شدیم

نوشته شده در دوشنبه 88/7/13ساعت 12:13 صبح توسط نظرات ( ) |

سلاااااااااااااام به همگی

ما دوباره اومدیم ...

خیلی دلم میخواست زودتر بیام و یه چیزی بنویسم ولی اصلا موقعیت و حالش پیش نمیومد و چیزی هم به ذهنم نمیرسید ... ولی دیشب دیگه گفتم حتما باید امروز بیام و بنویسم وگرنه ظلم بزرگی در حق مردم کشورم کردم !!!پوزخند ...

دیروز بعد از 40 روز پسر عمو جان از مکه برگشت ... به عنوان مبلّغ رفته بود ولی برای تمام کارا ازش استفاده میکردن یعنی یه جورایی بیگاری میکشیدن ازش !! ... این پسر عمو جان ما یه پسر کوچولوی یک سال و نیمه داره که خیلی به باباش وابسته بود ... ولی دیروز که باباشو دید اصلا تحویلش نگرفت و باهاش قهر کرد ... هر چی پسر عمو میرفت جلو که بغلش کنه ، جیغ میزد و فرار میکرد ... اینقدر دلم براش سوخت که نگو ... طفلک اشک تو چشاش جمع شده بود ولی کاری از دستش بر نمیومد ... صحنه ی خیلی رمانتیکی بود وقتی کم کم شروع کرد با پسرش بازی کردن و بالاخره تونست برای چند ثانیه بغلش کنهگریه‌آور ... هم زنش خسته شده بود هم خودش ... زنش میگفت قبل از اینکه بیاد بهش گفتم وقتی اومدی میخوام 10 روز از خونه برم بیرون و واسه خودم بگردم ولی پسر عمو هم گفته اتفاقا منم میخوام 10 روز بیام خونه و فقط بخوابم ... گفتیم طفلک بچه هاتون ... توی این 10 روز هیچ کسو ندارن ... باباشون که میخواد بخوابه مامانشونم که میخواد بره بگرده !!جالب بود  ... دیروز زن پسر عمو وقتی رفته بودیم خونشون دستمو میکشد و به طرف در میبرد و میگفت تو رو خدا ، حالا تشریف داشتین ! منم خودمو میکشیدم توی خونه و میگفتم نه نه اصلا نمیشه .. خیلی مزاحم شدیم .. باید بریمپوزخند ... بعدش که نشسته بودیم بهش گفتم اگه واسه شام درست کردن کمک میخواین من هستما ... اگه کباب میخواین درست کنین یا جوجه میخواین به سیخ بکشین بگین من انجام بدم ... اونم به قول معروف نه گذاشت نه برداشت و گفت نون و پنیر که سیخ نمیخواد !! خیلی خنده‌دار ... کلا من و اون در حال کلنجار رفتن دائمی با هم هستیم و همش سر به سر همدیگه میذاریم ...

خب حالا بریم سر موضوعی که باعث شد من خودمو موظف بدونم که بیام و بنویسم ...

دیشب سخنان گهرباری رو از زبان پریزیدنت محبوب کشورمون شنیدیم ... خیلی خوشحالم که دیشب به حرفاش گوش کردم ... چون اگه اینکارو نمیکردم هرگز متوجه اهمیت وجود زن و شخصیت والای اون نمیشدم ... نمیدونستم اگه خانوما نباشن ، آقایون تمام وقتشون به از سر و کول هم بالا رفتن میگذره ! ... نمیدونستم زنا به خاطر اینکه وزیر بهداشتمون یه مرده ، اعتصاب کردن و به شوهراشون نمیگن مریض شدن و اینقدر صبر میکنن تا به حال مرگ بیفتن× ...نمیدونستم جدیدا مریضا مستقیما به وزیر بهداشت دردشونو میگن و دکتر مکتر هیچ ارزش دیگه ای به جز یه فرد دکتر شده نداره ! ..........

دیشب وقتی این سخنان پر مغز رو از محمود جان شنیدیم من به اتفاق بابا و مامان و خان داداش خان همگی از شدت ذوق چندین بار قصد داشتیم با کوبیدن سر به دیوار و متلاشی کردن مغزمون از اینکه رئیس جمهوری به این فهیمی داریم ابراز خوشحالی کنیم ...

آخه تو تا حالا کجا بودی که کشفت نکرده بودیم ؟ ...

ازت ممنونیم که برای ساعتی باعث شاد کردن دل مردم ایران شدی

خیلی خنده‌دار

===================================

× از این پس به جای استفاده از جمله ی گنگ و نامانوس ((آقای لنکرانی فردی زحمتکش ، دلسوز و کارآمد است)) از واژه ی " هلو برو تو گلو " استفاده میشود ...


نوشته شده در جمعه 88/5/30ساعت 11:22 صبح توسط نظرات ( ) |

ماه شعبان رو خیلی دوست دارم ... اصلا هم اهل شعار دادن و جملات ادبی نیستم ... واسه این دوستش دارم چون پر از عیده ... کیه که از تولد و جشن و عید بدش بیادشوخی ... کلی هم عروسی و جشنای خوشگله دوست داشتن ... امروز عیده ، فردا و پس فردا هم همینطور ... امروز میلاد امام حسینه ، فردا میلاد حضرت ابالفضله و پس فردا میلاد امام سجاد ... چه روزای قشنگیه ... بدون اینکه جایی برم یا تلویزیون برنامه ی جالبی داشته باشه(مثل همیشه!) همینطوری احساس شادی خاصی دارم ... یه چیزی توی دلم وول میزنه ... الکی واسه خودم خوشحالم (مثل همیشه !!پوزخند)

فردا روز جانباز هم هست ...

                                                        بابا جونم روزت مبارک

حتی اگه بابای من نبودی و اینهمه برام زحمت نمیکشیدی ، بازم مدیونت بودم ... در هر حال زندگیمو از شما دارم عزیزترین و مهربونترین بابای دنیا دوست داشتنبووووس


نوشته شده در یکشنبه 88/5/4ساعت 1:36 عصر توسط نظرات ( ) |

چند وقتیه که بیشتر شناختمش ... شاید بشه گفت تازه دارم میشناسمش ... هر وقت که چشمم بهش میفته حس میکنم داره با اون چشمای سیاهش منو به سمت خودش میکشونه ... یه جورایی حس میکنم یه لبخند تمسخر آمیز هم گوشه ی لباشه و داره بهم میگه : بیا ... داری با کی لج میکنی ؟ ... خودتم میدونی که آخرش میای سراغم ... همیشه فکر میکردم واسم یه دوست خوبه ... دوستی که تمام لحظات غم و ناراحتیم رو با اون سر میکنم و حتی گاهی اوقات بهش گفتم از چی ناراحتم ... حرفایی که مطمئنم فقط تا وقتی توی وجودش نگه میداره که کسی پیشش نباشه ... ولی از حق نگذریم در چند مورد خیلی کوچیک باعث تسکین دردام شده ولی در بقیه ی مواقع گفتن ناراحتیا و رازهام به اون نه تنها دردام رو کم نکرده بلکه غم و غصم و بیشتر شده و رازهام رو هم لو داده ...

همیشه فکر میکردم که دوست خوبیه واسم ولی اون ذره ذره روحمو نابود کرد ... احساسمو ازم گرفت ... شاید زیادم مقصر نباشه و تقصیر من باشه که به خاطر زیاد بودن با اون ، با دوستاش هم آشنا شدم ... وقتی باهاش بودم اصلا گذشت زمان و گرسنگی و تشنگی رو حس نمیکردم کم کم اینقدر مسحور شگفتی های وجودش شدم که دلم میخواست فقط به اون اکتفا نکنم ... دوست داشتم با کمک چیزای دیگه بیشتر درک و حسش کنم ... بیشتر بشناسمش ... واسه همین رابطم با دوستاش زیاد شد ... این شد که در طول روز بیشتر لحظاتمو با اونا میگذروندم ... اوایل متوجه تغییر رفتارم نبودم ولی بعد از گذشت حدود 2 سال از آشناییم با دوستاش فهمیدم که به چه دامی افتادم ... یه معتاد واقعی شده بودم ... با اینکه دیگه ازشون خوشم نمیومد ولی مجبور بودم که برم پیششون وگرنه عصبی میشدم و خودمو به هر دری میزدم تا بهشون برسم ... تا اینکه بالاخره 4 روز پیش که به خودم اومدم دیدم 6 روزه که سراغشون نرفتم و هیچ احساس بدی هم نداشتم ...

بله ..........

بالاخره تونستم این کامپیوتر لعنتی و اینترنت رو 6 روز نبینم و در آرامش باشم !

و حالا میتونم بگم من سمانه هستم یک مسافر مؤدبپوزخند

 


نوشته شده در سه شنبه 88/4/30ساعت 12:16 عصر توسط نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak