سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

به زودی در این مکان یک عدد سفر نامه (شبیه همونی که ناصر خسرو جان نوشته) نوشته میشود .........
منتظر اطلاعیه های بعدی ما نباشید ... خودتون تشریف بیارید ببینید چون ما اهل خبر دادن نیستیم !


نوشته شده در چهارشنبه 88/1/12ساعت 1:34 عصر توسط نظرات ( ) |

این پست یه پست مخصوصه ... حداقل واسه من ... همیشه پیش خودم این اعتقاد
رو داشتم که این وبلاگ مال منه و مخصوص خاطرات منه ... چه یک نفر بیاد
بخونه چه هزار نفر ، واسم هیچ فرقی نداره ... فقط چون چند نفر از دوستان و
داداشم آدرس وبلاگمو داشتن ، گاهی اوقات مجبور به یه مقدار سانسوریات
میشدم ... ولی در کل چیزایی که این تو نوشتم ، عینا مدل خاطراتیه که توی
دفتر خاطراتم مینویسم ... یعنی با همین شیوه ی نویسندگی و همین کلمات ...
درسته که گاهی اوقات جملاتم خطابی میشد ولی بیشتر از 95 درصد مطالبم رو
واسه خودم و دل خودم نوشتم ... واسه همین هیچ وقت نخواستم که به کسی خبر
بدم آپ کردم ... البته این اواخر معمولا خبر میدادم ... اونم واسه خاطر
بعضیا که بهم اعتراض میکردن و میگفتن چرا خبرشون نمیکنم ... پس لطفا بعضیا
(.....) فکر نکنن اعتراض من به خاطر اینه که وبلاگمو نمیخونن ... اعتراض
من فقط به خاطر بی وفایی بود ........
دچار یه جور نت زدگی شدید شدم ... مثل یه معتاد که بعد از یه مدت که مواد
مصرف کرد و فهمید هیچ فایده ای به جز بدبختی و ضرر واسش نداره ولی بازم
نمیتونه ترکش کنه و با اکراه و بی میلی مصرفش میکنه ... منم همینطوری شدم
... فقط در روز شاید 10 دقیقه میام کامی رو روشن میکنم و کامنتا رو چک
میکنم و میرم ... اونم فقط به خاطر اعتیاده که میام وگرنه هیچ علاقه ای
بهش ندارم ..........
یه روز وقتی فهمیدم شیراز هم انجمن وبلاگنویسان داره ، از خوشحالی داشتم
بال درمی آوردم ... چون عاشق همچین جمعی بودم ... ولی حالا دیگه یکی دو
جلسه ی گذشته رو با اکراه رفتم ... نمیدونم چم شده .................
سعی میکنم توی صحبتام و توی چهرم همون سمانه ی گذشته باشم ... با همون
شوخیا و همون شیطونیا که به خاطرش نسرین میخواد زبونمو کوتاه کنه ! ...
این خیلی بهم کمک میکنه ولی تا کی ؟‌ ...
فکر کنم به این میگن دپرسینگ از نوع حاد ! ...
اومدم که بگم من دارم میرم ... نمیدونم ... شاید همین فردا برگشتم شایدم دیگه هیچ وقت نیومدم نت ...
ایشالا جمعه 30 اسفند هم دارم میرم کربلا ... امیدوارم این سفر بهم کمک
کنه تا حداقل اگه نت نمیام ولی توی زندگی واقعی همون آدم شاد گذشته باشم
... چون این بی وفایی هایی که توی نت دیدم ، توی زندگی روزانم هم تاثیر
گذاشته و فکرمو مشغول کرده ..........
عید نوروز رو پیشاپیش به همتون تبریک میگم ... امیدوارم سال خوبی داشته باشین

خدانگه دار
سمانه

معبودم و آقایم ... از تو میخواهم به حق آن قدرتی که مقدر کردیش و با آن قضای خاصی که حتم کردیش و عنانش گرفتی و غالب شدی بر آنکه علیه او آن را اجرا کردی میخواهم که ببخشی برایم در این شب و در این ساعت هر جرمی و هر گناهی را که بزه کارانه و گنهکارانه مرتکب شدم و هر کار زشتی که پنهان کردیش و هر نادانی ای که به آن عمل کردم خواه آن را پنهان کردم یا اعلان مخفی کردمش یا آشکار و هر بدکاریش را که دستور ثابت کردن آن را دادی به گرامی نویسندگان.با آنانیکه موکلشان کردی به یادداشت آنچه می شود-صادر- از من و قرارشان دادی گواهانی بر من به همراه اعضا و جوارحم و بودی خودت نیز مراقب بر من از دنبال آنها و گواه بر آنچه پوشیده میماند از آنها و تو خود بودی که مخفی کردی آن را با رحمتت و پوشاندیش با زیاده بخششت و از تو میخواهم که فراوان و کامل کنی بهره ی مرا از هر خیری که فرستادیش با احسانی که برتر و فزون کردیش با نیکی پهناوری که گستردیش .........................
دعای کمیل بن زیاد
====================================
پ.ن: یه بنده خدایی بهم گفت از همه حلالیت بطلبم ... نمیدونم واسه خودش گفت یا جدی میگفت ! ... به هر حال دیدم حق با اونه و گاهی اوقات پیش اومد که با حرفم کسی رو ناراحت کردم (حداقل خودم اینطوری فکر میکنم) ... همینجا از همه عذرمیخوام اگه باعث ناراحتیشون شدم و میخوام که منو ببخشن ... آخه من یا میرم کربلا و شهید میشم یا حاجتمو میگیرم (اونایی که خیلی تیزن میفهمن منظورم چیه !!)

نوشته شده در یکشنبه 87/12/25ساعت 8:12 عصر توسط نظرات ( ) |

چقدر صدای قرص جوشان رو که توی آب در حال حل شدنه ، دوست دارم ... دکترم
رو هم دوست دارم چون اینو واسم تجویز کرده ... اون خیلی دکتر خوبیه واسه
اینکه میدونه بچه ها رو باید به زور قرص جوشان و شربتای خوشمزه وادار به
خوردن قرص کرد  نیشخند ... دومین سری آنتی بیوتیک هامو دارم میخورم بلکه خوب شم ولی خب یه سری
عوارض هنوز مونده ... منم که اصلا نمیتونم خودمو عادت بدم که قرص بخورم
... مثلا روزی 4 سری باید از یه نوع قرص بخورم ولی معمولا روزی یه بار
بیشتر نمیخورمش
زبان ... البته من فقط به خاطر عوارضشه که ازش استفاده نمیکنم وگرنه کی گفته یادم میره ؟؟!!!نیشخند ...
اه ... لعنتی ... دارم سرما هم میخورم
!! ... آخه این چه وضعیهههههههههههههههه ؟؟؟؟؟؟؟
از این آه و ناله ها بگذریم .......
چند روز قبل رفته بودیم نمایشگاه بین المللی شیراز ... نمیاشگاه صنایع
دستی بود و فرش دستباف ... خیلی خلوت تر از نمایشگاه های قبلی بود ... ولی
واقعا عالی بود ... اینقدر ذوق وسایلا رو میکردم که نزدیک بود مسئول یکی از غرفه ها یه قاب عکس رو بهم مجانی بده !! زبان ... اون قاب رو که دیدم نزدیک بود جیغ بزنم ... خیلی با نمک بود ... آخرشم
خیلی کمتر از قیمت اصلیش خریدمش ولی به دلایلی نمیتونم عکسشو بذارم ...
شاید هفته ی دیگه این کارو کردم ... موضوع سکرته
... دم در اون غرفه اینقدر با آبجی و دامادمون گفتیم و خندیدیم که دلم درد
گرفته بود ... بعد از اون رفتیم یه سالن دیگه که فرش دستباف اونجا بود ...
به آبجی گفتم بذار اونجا هم با هیجان و ذوق در مورد فرشاشون حرف بزنم شاید
بهم گفتن مجانی یکیشو ببرمقهقهه...
نمیدونستم اینقدر قیمت فرش رفته بالا !! ... همشون از هفت هشت میلیون به بالا بود ...
حتی یکی از غرفه ها که فقط فرش ابریشم داشت عکس برداری و فیلم برداری رو
ممنوع کرده بود و قیمت فرشاش رو هم به هیچ کس نمیگفت !!! ... میگفت اینا
قیمت نداره !! ... بس که گرون بود جرات نمیکرد بگه چنده !! ... ولی مسئول
یکی دیگه از غرفه ها به یکی از فرشای ابریشم اون غرفه اشاره کرد و گفت :
اون قیمتش 100 میلیونه واسه همین به کسی نمیگه ...
خلاصه اینکه جاتون خالی ... کلی خرید کردیم ... داداشی هم درجریان باشن که
واسه اتاقشون یه فرش خوشمل گرفتیم ... اگه میخوای ببینی زودتر بیا خونهاز خود راضی...
این روزا صحبت خونه تکونی داغ داغه ... دیشب کلی با شوشو نسرین بحث
میکردیم سر شستن دیوار و فرش ... راهکارهای جالبی ارائه داد ... میخواستم
امروز دیوار اتاقمو بشورم ولی حالم زیاد خوب نیست ... میترسم برم بالای
چهارپایه بعد سرم گیج بره و بیفتم پایین ... هیشکی هم خونه نیست که به
دادم برسه ! ... میذاریمش واسه بعد ... خدا رو شکر امسال شستن آشپزخونه
منتفیه ... چون چند ماه قبل شسته شده ... وحشتناک ترین قسمت خونه تکونی به
نظر من همون آشپزخونه س ... ما وقتی وسایلا رو میاریم بیرون که بشوریمش
خودمون میمونیم که اینهمه ظرف و ظروف و شیشه چجوری توی کابینتا جا شدن !!!
... من همیشه به کابینتامون میگم کابینت جادویی !! ...
======================================
پ.ن 1 : شهادت امام حسن عسکری رو تسلیت میگم ... دیشب توی تلویزیون حرم در حال ساختش رو نشون داد ... هم ناراحت شدم و هم خوشحال ... ناراحت بابت اینکه فکر نمیکردم حرم اینقدر تخریب شده باشه و خوشحال بابت اینکه دارن بزرگتر و بهتر از قبل اونجا رو بازسازی میکنن ...
پ.ن 2 : فردا روز تاج گذاری و به امامت رسیدن حضرت مهدیه ... این روز رو پیشاپیش به همه تبریک میگم .....................
پ.ن 3 : شنبه یعنی فردا ، تولد فاطمه جانمه ... تولدت مبارک عزییییییییییییییییییییزم ...
خب دیگه ... ما بریمHello ...............
نوشته شده در جمعه 87/12/16ساعت 12:9 عصر توسط نظرات ( ) |

تاریک و سرد مثل زمین ، آسمانمان
اینگونه شد به لطف شما داستانمان

دل خوش به قصه های قدیمی نشسته ایم
تا از غبار سربرسد قهرمانمان

فریادها به ناله و نفرین کشید و باز
فرسود در غبار غریبی فغانمان

تا آمدیم از تو بگوییم دوستان
دادند گوشهای کری را نشانمان

حالا بدون اسم تو محصور مانده است
در چارچوب بسته ی دنیا جهانمان

ما خود شکسته ایم در این آزمون تلخ
دیگر بگو خدا نکند امتحانمان

ای بادهای بی جهت ای بادهای کور
بازیچه شد به دست شما بادبانمان

حالا شریک کسب شماییم و بی دریغ
آغشته با هزار دروغ است نانمان


با لقمه های چرب شما بسته میشود
تا وا به حرف تلخ نگردد دهانمان

                                            
                                          *امید مهدی نژاد*
======================================
شهادت امام رضا رو تسلیت میگم ... ای کاش میتونستم توی حرمشون باشم ... چون اونجا رو با تمام وجودم دوست دارم ... حتی قدم زدن توی صحن ها و رواق های حرمش آرامش عجیبی بهم میده ... عید نوروز نمیتونم برم پیشش ولی اگه خدا بخواد میخوام برم حرم جدش امام حسین ........
پ.ن:من دیگه کامنتامو تایید نمیکنم ... به قول یه دوست که میگه این کامنتا واسه خودمه و نیازی نیست تایید بشن ... در جواب (بی خیال) باید بگم که نه ... خدا رو شکر دیگه مزاحم ندارم ... فقط تایید نکردن پیاما و توی خماری گذاشتن بعضیا بهم مزه داده (اصلا هم منظورم از بعضیا شوشو نسرین نیست)
نوشته شده در پنج شنبه 87/12/8ساعت 8:45 صبح توسط نظرات ( ) |

دیروز جلسه ی انجمن وبلاگنویسان توی حافظیه برگزار شد ... من و فاطمه رو
بابا رسوند ... قرار بود ساعت 11 دم در جمع بشیم ... با اینکه خیلی سعی
کردیم لفتش بدیم ولی یه ربع به 11 اونجا بودیم و از اونجایی که میدونستم
هر وقت من زود بیام جلسه دیر شروع میشه و آقا سالار (دبیر انجمن) دیر میان
، با خیال راحت منتظر وایسادم !! ... وقتی رسیدیم دو نفر اومده بودن ...
چند دقیقه بعد مارکو اومد و تازه شدیم 4 نفر بدون آقای رئیس !! ... گفتیم
بریم داخل منتظر وایسیم ... خب شد رفتیم حافظیه تا به کشفیات جالبی برسیم
... بعضیا سریع رفتن سر قبر حافظ و کلی التماس دعا گفتن بهش ... بعد هم
بین درختا قدم زدن و احتمالا به یکیشون هم تکیه دادن و گریه کردن !!!!!
... گودی جون ... برس به داد داداشت که از دست رفت ...

حدودا یازده و نیم آقا سالار هم تشریف فرما شدن و معلوم شد ما هیچ جایی
واسه نشستن نداریم !!!!!!!! ... اول رفتیم سر قبر حافظ ... دیروز خیلی
شلوغ بود ... نمیدونم چه خبر بود ... واسه همین ما نتونستیم زیاد به مقبره
نزدیک بشیم ... با فاطمه وایسادیم عقب و مسخره بازی در می آوردیم ... یکی
کفششو سر پله ها در آورده بود ... وقتی اومد بپوشتش دیدیم یه پسر جوونه با
موهای بلندی که از پشت بسته ... در کل چهره ی هنری ای داشت !! ... میشد
حدس زد کار اینه ... بعد از اینکه فاتحه خوندیم داشتیم دنبال جا میگشتیم
... گفتم همینجا دور قبر حافظ هم میشه نشست ... سعی میکردم خیلی آروم حرف
بزنم چون حافظ دوستای زیادی اونجا بودن که هر کدوم داوطلب بودن سر از
تنمون جدا کنن !! ... بعد از اینکه کلی خندیدیم راه افتادیم بریم دنبال یه
جا بگردیم واسه نشستن ... یه جایی رو پیدا کردیم که واقعا در نوع خودش بی
نظیر بود ... یه جای حجره مانند که روی ایوون جلوش چندتا قبر بود ... یه
عده لبه ی ایوون نشستن و یه عده هم لبه ی حوضی که روبروی اون بود ... هر
کسی که رد میشد به ما به چشم مناظر دیدنی اونجا نگاه میکرد ... همچین با
آرامش و آروم از وسطمون رد میشدن و نگامون میکردن که انگار پول دادن که
تماشامون کنن و اینو حق خودشون میدونستن !!(خدا رو شکر که دیروز مجانی
بود!!) ... انگار نه انگار ما جلسه داریم !!!!!!!! ... البته خودمون هم
زیاد این فکرو نمیکردیم ... بعد از اون یکی از باغبونا
بود که میخواست
باغچه ها رو آب بده ... بعد هم یه مشت پسر بچه که مثل شیطونکا از در و
دیوار ریختن تو !! ... فیلمی بودن همشون ... کلی خندیدیم ... جلسه رو برای
چند دقیقه کاملا تعطیل کردن و بعد هم یه کم اونورتر از ما صف گرفتن و از
جلو نظام و بشین و پاشو و این کارا ... خیلی بامزه بودن ... بهتر از گوش
کردن به حرفای مزخرف بعضی از آدمای از خود راضی بود ... یکی از صحبتا که
خیلی جالب بود این بود که یه نفر که مسئول سایت انجمنه رو کرد به سالار و
گفت : یه نفر که الانم بینمون هست واسه پستی که در مورد هاست و این چیزا
بود کامنت گذاشته که فردا کجای حافظیه بیایم ... یعنی اصلا مطلبو نخونده
... منظورش به من بود ... (هرچند ایشون اضافه کردن که بعد از اون کامنت من
، توی سایت نوشتن که قبل از 11 بیاین دم در .. یعنی اگه من نمیگفتم معلوم
نبود باید کجا جمع شیم) ... سالار هم نه گذاشت و نه برداشت ، گفت : بعضی
وبلاگنویسا خیلی خنگن ... نتونستم دیگه چیزی نگم و جواب دادم آقا سالار
دستتون درد نکنه ... من اونو نوشته بودم ... همه زدن زیر خنده ... حالا
اون میخواست یه جوری جمع و جورش کنه و گفت خب نه ... بعضیا نخونده نظر
میدن ... گفتم اگه دقت میکردین میدیدین که اولین کامنت اون مطلب رو من
گذاشتم ... یعنی خونده بودمش ... خودمم خیلی خندم گرفت ولی ماست مالی آقای
رئیس بامزه تر بود ... وسطای صحبت رفتیم یه جای دیگه نشستیم که توضیح دادن نداره ... خیلی
جای خفنی بود(با عرض معذرت از آقا داریوش .. کلمه ی مناسبی واسه اینجا
پیدا نکردم!!) ... بعدشم کلی عکس گرفتیم ... از همه مهمتر اینکه اون بعضی
هایی که دارن از دست میرن ، از مهمون کردنمون شونه خالی کردن و از خساست
زیاد میخواد واسه اینکه یه دست غذا مهمونمون نکنه ، فرار کنه بره خارج از
کشور !!! خدا همه ی خسیسا رو به راه راست هدایت کنه ................

این بود گزارش گردش دیروز ما !!!!

نوشته شده در شنبه 87/12/3ساعت 6:14 عصر توسط نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak