سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

دیروز امتحان عملی درس GIS داشتم ... استاد در طول ترم پدرمونو درآورده بود که یه نرم افزار پیچیده رو بکنه توی مغز ما ... اونم با هفته ای یک جلسه ی دو ساعته ! ... طفلک قدرت بیان خوبی هم نداشت این خانم استاد ما ... همش میگفت چیز !! ... من و دوستم نجمه هم تمام مدت کلاس داشتیم ریسه میرفتیم از خنده ! ... دست خودمون نبود آخه یه دفه یه جمله میگفت که به جز چیز و چیز هیچ چیز دیگه توش نبود !! ... استاد هم یه جورایی معلوم بود که از دست خنده های ما عاجز شده ... این استاد ما یه شاگرد سوگلی هم داشت به اسم آقای شمسی پور ... حتما میپرسین حالا این چرا اینقدر محبوب استاد شده بود ؟ ... جونم واستون بگه این آقا یه استاد کامپیوتر و یه مخ به تمام معنا بود ... ایشون دست تمام مهندسین کامپیوتر رو از پشت بسته بود ... به بیل گیتس گفته بود زکی ! ... آخه ایشون جلسه ی اولی که کلاس GIS داشتیم باخودشون فلش آورده بودن دانشگاه !! ... این شاهکار خیلی بزرگیه ! ... آخه مگه چند نفر توی دنیا پیدا میشن که فلش داشته باشن ؟! ... این آقا یه فرد کاملا استثنایی بود ... بماند که منم از جلسه ی سوم استثنایی شدم و با خودم فلش بردم ... باید کارایی که میکردیم رو میزدیم روی فلش چون به کامپیوترهای دانشگاه اعتباری نبود یهویی میدیدی ویروس دخل تمام اطلاعاتتو آورده ! ... خلاصه اینکه تمام این ترم هر جلسه استاد 4-5 بار جناب شمسی پور رو با فلشش میکوبوند توی سر ما و فکر نمیکرد ما ظریفیم لطیفیم جسم به اون سنگینی چه بلایی سرمون میاره ! ...
دیروز وقت امتحان حس میکردم هیچی بلد نیستم و همه ی کارا از ذهنم رفته ... با هزار استرس داشتم از بچه ها میپرسیدم ... این نجمه هم توی این موقعیت شوخیش گرفته بود ... هی به شوخی میگفتم برو بچه اینقدر اذیت نکن ... ولی اون بازم چرت و پرت میگفت ... از اول ترم همش موقعی که کلاس داشتیم شور آخر کلاس رو میزد که زودتر بره خونه ... که نمیدونم میخواد بره سر کار و کارای خونشونو میخواد انجام بده و از این حرفا ... همش حرص میخوردم و میگفتم بابا ول کن تو رو خدا ... یه دقیقه بشین گوش کن ببین استاد چی میگه ... تا شب که نمیخواد نگهمون داره ... بعدشم کارای خونتون به تو چه ربطی داره ؟ مامانت انجام میده تو هم وقتی برگشتی کمکش کن ... کارت هم که از درست مهمتر نیست ... ولی بازم سرمو میخورد و اول از همه از کلاس میومدیم بیرون ... حالا روز امتحان هم کارش لودگی و مسخره بازی بود ... دیگه عصبانی شدم و چند بار دعواش کردم ولی اون از رو نمیرفت ... خودمم ناراحت بودم که دعواش میکردم ولی چاره ای نبود ... خلاصه تا نوبتم شد و رفتم واسه امتحان ... همشو عالی انجام دادم ولی استاد بهم داد 9.5 ... گفتم آخه چرا ؟!! ... چی کم داشتم که 10 نمیدی ؟ ... گفت تو چون جزو نفرات آخر بودی وقت داشتی زیاد تمرین کنی ! گفتم خب این چه ربطی داره استاد ؟ نمیشه که ... بعد یهویی چشمم افتاد به نمرات بقیه ی بچه ها و توی چند هزارم ثانیه به فکرم رسید نمره ی سوگلی استادو نگاه کنم ببینم چنده ولی با کمال تعجب دیدم نمره ی اونم 9.5 شده ... دیگه زیاد بحث نکردم ... آخه فکر کنم استاد به خاطر اینکه سرکلاس ما خیلی حرص خورد 0.5 نمره به عنوان نمره انظباط از همه کم کرده !! ... بعدش نوبت به نجمه خانوم رسید ... هر سوالی که ازش میپرسید به من من کردن می افتاد ... هیچ سوالی رو نتونست بدون کمک استاد جواب بده ... ولی استاد کلی واسش دست بالا گرفت و بهش داد 7 ... تو دلم گفتم اینم آخر و عاقبت لودگی بیش از حد ... توی همین تب و تاب بودیم و نفهمیدیم جناب شمسی پور با یکی از دخترای کلاس کی رفتن خونه ! ... حالا پیدا کنین پرتغال فروش رو !!!!!!!!!
====================================
پ.ن 1 : تاسوعا و عاشورا رو پیشاپیش اول به امام زمان , بعد به همه ی شما دوستای عزیزم تسلیت میگم ...
پ.ن 2 : اعتبار ADSL م تموم شده ... واسه همین خیلی خیلی کم اینورا پیدام میشه ... دعا کنین دلم بیاد و 45 تومن هزینه ی اتصال دوبارشو بدم !! ...
پ.ن 3 : قالبم با فایر فاکس خوب نشون داده نمیشه ...
پ.ن 4 : نمیدونم فقط واسه من اینجوریه یا قسمت نظرات این مطلب غیر فعال شده ... اگه واسه شمام غیر فعال بود توی قسمت نظرات مطلب قبلی کامنت بذارید ... پیشاپیش دستتون مرسی !

نوشته شده در پنج شنبه 88/10/3ساعت 2:50 عصر توسط نظرات ( ) |

سلاااااااااااااااااااام

من اومدم

برید کنار ببینم ... چه خبره اینجا ؟ چه شلوغ پلوغه ! ... واااااای اصلا هوا نیست ... هههههههه !!!!!!!!!!
وا من چم شده ؟! ... آهان حالا فهمیدم ... اینا
اثرات خواهر شوهریه که اصلا نمیتونم وجود عروس رو تحمل کنم ... حتی اگه
مثل حالا اون خونمون نباشه ! ... البته من اصلا معلوم نیست کدوم طرفیم ...
یه بار از نعیمه(زن داداش) طرفداری میکنم یه بار میرم طرف داداش ... یه
بار به زن
داداش گفتم اصلا حواست به این پسره هست ؟ ... میدونی با کی داره تلفنی حرف
میزنه ؟! ... خیلی مشکوک میزنه ها ! ... داداش گفت این سمانه خواهر شوهر
منم هست !!! ... دیشب داشتیم با نعیمه ظرف میشستیم ... بهش گفتم ما خیلی
با هم خوبیم مگه نه؟!! ... اونم با خنده گفت آره واقعا !! خیلی خوبیم ...
گفتم البته اگه جلوی دیگرون همینجوری باشیم چشم میخوریم واسه همین جلوی
بقیه دعوات میکنم ... باشه ؟!! ... گفت باشه ولی منم جوابتو میدم ... توقع
نداشته باشی که ساکت وایسما ! ... همون موقع داداش اومد پشت سرمون هی
میگفت شماها چرا اینقدر مهربون شدین و با هم کل کل نمیکنین ؟ ... اولش 
هیچ چی نمیگفتم ولی یهویی برگشتم یه عالمه آب ریختم روش تا حالش جا بیاد و
توی کار یه خواهر شوهر و عروس دخالت نکنه !! ... چند هفته قبل پسر دختر
خالم از اصفهان اس زد و گفت یه روز پاشین با عروس و دامادا بیاین اینجا
... گفتم وای نمیدونی که ... عروسمون همش داره بهونه میگیره هی میگه من
اینو میخوام من اونو میخوام ... کلی سرمون شلوغه ... ولی هنوز بهانه ی
اصفهانو نگرفته !!! ... خلاصه اینم کار این روزای ماست ... البته انتظار
واسه به دنیا اومدن نی نی آبجی همچنان ادامه داره ... فقط یک ماه دیگه تا
خاله شدنم مونده ... جمعه ی هفته ی قبل رفته بودیم فسا خونه ی خاله ی
نعیمه ... هر کاری کردم که شب برنگردیم خونه و بریم استهبان مامان قبول
نکرد ... گفت آبجی تنهاست ... مادر شوهرشم که رفته کربلا ... اگه یه دفه
حالش بد شد چیکار کنم ؟ ... گفتم مامان اولا که شوهرش هست دوما اگه خبری
شد دو ساعت که بیشتر راه نیست سریع خودمونو میرسونیم سوما هنوز یک ماه
مونده ... چرا اینقدر میترسی ؟ ... خالم گفت وقتی نوبت تو شد مامانت بهتر
میشه چون الان نوه ی اوله اینقدر نگرانه ... گفتم آره ... اون موقع دیگه
یاد میگیره که بچه نه ماه طول میکشه تا دنیا بیاد !!! ... آخرشم نتونستم
مامانو راضی کنم که بمونیم ...
راستی ... من دارم چاق میشم ! ... یکی یه راهی پیشنهاد نداره که باعث بشه
من از غذا بدم بیاد ؟ ... هرچی دوست دارین بگین ... میخوام وقتی غذا
میبینم به یاد اون حرف بیفتم و حالم به هم بخوره و غذا نخورم !!!
نوشته شده در جمعه 88/9/20ساعت 5:34 عصر توسط نظرات ( ) |

اومده بودم که کلی آپ کنم ... کلی شوق و ذوق داشتم ولی یه اتفاقی افتاد که اینقدر حالمو گرفته کم کم اشکم در میاد ...
ای خدا
دارم اینا رو با گریه مینویسم ... خدایا خودت میدونی دیگه تحمل ندارم ... میدونی دیگه دارم خورد میشم ... یعنی شدم ... دلم شده مثل چینی بند زده ... هر بار کسی میاد و میشکوندش آروم آروم تیکه های شکستشو کنار هم میچینم و دوباره به همه خوشبین میشم ... نمیذارم این اتفاقا منو بدبین کنه و دیگرونو با این اخلاق بد اذیت کنم ... ولی آخرش چی میشه ؟ ...میشه این حال امروز من ... اینکه بشینم و گریه کنم به خاطر مزاحمت یه عده آدم بیشعور ... کسایی که بویی از انسانیت نبردن و نمیفهمن با مزاحمتشون چه زندگی هایی رو نابود میکنن فقط برای اینکه چند لحظه این سادیسم مزاحم تلفنی شدنشون فروکش کنه و لذت ببرن ... آخه چرا ؟ ... چرا نمیذارین مردم راحت زندگیشونو بکنن ؟ ... یه مدت اینقدر مزاحم داشتم که شمارمو دادم به مامان و خودم یه شماره دیگه برداشتم ... ولی با گذشت تقریبا یک سال هنوزم زنگ میزنن و حتی سراغ منو میگیرن ... کثافتای بی شرف نمیدونم چه دشمنی ای با من دارن که اینکارو میکنن ... اصلا معلوم نیست شمارمو از کجا گیر آوردن که اسمم میدونن و اونو به همه دوستاشون دادن و هر بار یه شماره جدید زنگ میزنه ... خدایی مامان اینا خیلی روشن بودن که هیچ چی بهم نمیگفتن ... یه چند وقت بود که پیداشون نبود ولی دوباره امشب دوتا شماره جدید زنگ زدن ... دیگه هر وقت کسی زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلرزه ... حتی اگه حرفی نزنه ... آخه مگه مامان اینا چقدر صبر دارن که به دخترشون مشکوک نشن ؟ ... اونام انسانن و اگه فکری به ذهنشون بیاد حق دارن ................
خدایا دلم خیلی شکسته ... خودت میدونی چه بلاهایی سرم اومده و فکر میکنم موفق بیرون اومدم ... خدایا خودت کمک کن که این کابوس تموم بشه ... برای تو که کاری نداره ... این موضوع در مقابل اون اتفاقی که پارسال داشت واسم میفتاد و تو با معجزه من و دوستمو سالم نجات دادی , هیچ چی نیست ... خدایا کمکم کن ..............

نوشته شده در دوشنبه 88/9/2ساعت 11:41 عصر توسط نظرات ( ) |

خونه ی دیوار به دیوار ما یه خانومه زندگی میکنه با دختر و دامادش ... اونا هر روز میرن سر کار ... این بنده خدا هم از بچشون مواظبت میکنه ... بچهه فکر کنم حدودا دو سال و نیم یا سه سالش باشه ... اسمش غزله ... چون پنجره ی اتاق من به خونه ی اینا خیلی نزدیکه صداشونو به راحتی میشنوم ... وااااااااااااااای این باباهه وقتی شبا از سرکار میاد خونه یه سر و صدایی راه میندازه که نگو ! ... مرد گنده یه صداهای عجیب غریبی از خودش در میاره که یعنی داره با بچش بازی میکنه ! ... منم اینور به جای بچهه غش میکنم از خنده ... گاهی اوقات هم مامان اینا رو صدا میکنم که بیان گوش کنن ... خلاصه اینکه من با اینکه خیلی کم این کوچولو رو دیدم ولی توی دلم خیلی دوسش دارم چون هر روز صدای خنده ها و بازی کردناشو میشنوم و میشنوم که چقدر شیرین زبونه ...
خلاصه یه روز مامان بزرگه با نوش اومد خونمون ... برعکس سرو صدایی که از خونشون میومد دیدم غزل خیلی بچه ی خجالتی یه ... خواستم که باهاش بازی کنم و به حرف بیارمش ... یه کم باهاش حرف زدم و پاشدم رفتم ماهی خوشملمو واسش آوردم ... کاری که واسه هیچ بچه ای نمیکنم ... آخه دُلی رو خیلی دوسش دارم و خیلی زود هم کثیف میشه ... واسه همین دست هیچ بچه ای نمیدمش ... ولی اون روز یه خبطی کردم و پاشدم دُلی رو واسش آوردم ... دیدم با تمام وجود ناخناشو توش فشار داد ! انگار ناخناشو تو قلب من فشار میداد !! ... بعدشم که ازش خسته شد انداختش زیر مبل و پاشو گذاشت روش ... منم همینطور نگاش میکردم و لبخند میزدم ولی از اونور هی واسه مامان چشم و ابرو مینداختم که تو رو خدا یه کاری کن ... در همچین مواقعی بدترین صحنه ای که میتونی ببینی اینه که مامان بزرگه هم هی قربون صدقه ی نوش بره و بهش میوه بده ... اونم خیلی کثیف پرتغال بخوره و آبش از کنار دهنش چکه کنه روی دُلی !!!! ... اون موقع بود که با تمام وجود آرزو میکردم کاش با اون کوشولو خودمونی نمیشدم !!! همون بهتر که به قول بلوطی"بچه رو بزنی تو گوشش تا بچسبه به دیوار"  !! ...

نوشته شده در پنج شنبه 88/8/14ساعت 1:24 عصر توسط نظرات ( ) |

بازم اومدم که بنویسم از خاطراتم
دیگه مثل قبل تند تند آپ نمیکنم ... حوصلم نمیشه ... شیرازی شدم دیگه !
تازشم یه خبری شدههههههههههههههههههههههههههه ... اگه بدونین ... نمیگم تا حدس بزنین که دیشب عقد داداشم بوده ! ... اوا !! گفتم انگار نیشخند ... بهله همینه ... دیشب عقد خان داداشم بود ... این به این معنیه که فقط من واسه مامان و بابام موندم و دیگه جزو عمرناته که منو شوهر بدن  ... البته من که قصد ازدواج ندارم اینو واسه اونایی میگم که هم داداششون و هم آبجیشون ازدواج کردن وگرنه من که ................. استغفرالله ... من هنوز نی نی ام
وااااااااااااااااااای کلی خوش گذشت ... جای همه خالی ... توی این مراسم فقط اقوام درجه یک دعوت بودن و بچه های عموها و عمه ها دعوت نبودن ... بچه های خاله ها و دایی ها هم به خاطر اینکه رفت و آمدمون خیلی زیاده و ازدواجاشون شدیدا فامیلی بوده باید دعوت میشدن ! ... آخه اقوام ما نود و پنج درصدشون با اقوام ازدواج کردن ... خب دیگه ... ما اینیم ... الانم داداشم با دختر داییم ازدواج کرد ...
من ساعت یک رفتم که هم واسه عروس توی آرایشگاه غذا ببرم هم خودم همونجا برم آرایشگاه ... مراسم از ساعت چهار شروع شد و ما تا برگردیم خونه ساعت یک بود ... یه کفش پوشیده بودم که خیلی پاشنه ی بلندی داشت و خیلی خیلی هم پامو اذیت میکرد ... این یعنی اینکه این کفش دوازده ساعت پام بود و فقط یه ده دقیقه ای واسه نماز خوندن درش آوردن ... دیگه آخراش حس میکردم وقتی میخوام راه برم سوزن توی کف پام فرو میکنن  ! ... تازشم ناخن مصنوعی عروس هی کنده میشد ! ... اینقدر به آرایشگره گفت کم چسب بزن تا راحت کنده بشه که دوتاش افتاد ! ... منم مسئول چسبوندن ناخناش بودم ... آخه توی آرایشگاه بعد از تموم شدن کاراش چسبه رو دادن به من ... چسب قطره ای رازی بود ... اصلا فکر نمیکردم اینقدر چیز محکمی باشه ... آخه ناخنای عروس کنده میشد ... بار دومی که میخواستم در چسبه روباز کنم دیدم باز نمیشه ... بهم گفتن کنارشو سوراخ کن ... منم که از همه جا بی خبر ، اومدم گوشه شو با ناخنم سوراخ کردم ... فورا چسبه ریخت بیرون و دستم چسبی شد ... بهش اعتنا نکردم ... گفتم حتما مثل چسبای دیگه تمیز میشه ولی همینکه چسبه رو ریختم روی ناخنه و دادم به عروس (یعنی یه چیزی کمتر از 10 ثانیه) دیدم دستم چسبیده به قوطی چسبه ! ... هر کاری کردم کنده نمیشد ... مامانو صدا زدم اومد که جداش کنه همینکه دستمو کشید نزدیک بود جیغ بزنم ... چون واقعا احساس میکردم پوستم داره کنده میشه ... مامان بیچاره کلی ترسید دوید رفت برام بنزین جور کرد که شاید با اون پاک بشه ... ولی هیچ کس توی کوچه نبود ... آخه مردونه خونه ی خواهر عروس بود که میشد همسایه ی دیوار به دیوار داییم ... خیلی هم عجیب بود ولی حالا که فکرشو میکنیم میبینیم اون موقع داشته فیلم دلنوازان میذاشته ... مردا همه داشتن فیلم میدیدن !!! ... نمیدونم واسه چی نرفته صداشون کنه ! ... خلاصه مامان تا ته کوچه میره و یکی از همسایه ها رو گیر میاره ازش یه ذره بنزین میگیره و میاد ... توی این فاصله که مامان رفت دختر خالم اومد با ناخن ذره ذره دستمو از چسبه جدا کرد ... جدا شد ولی همراه با یه خورده از پوست دستم نگران ... با بنزین اصلا تمیز نشد ... بقیه هم هی انرژی منفی میدادن و میگفتن امکان نداره کنده بشه و باید پوست دستتو بکنی و لوله پولیکا رو با این چسبا میچسبونن و از این حرفا ... ولی من اصلا روحیمو از دست نمیدادم فقط خندم میگرفت ! ... دیگه به یه نفر گفتم چرا اینقدر توی دلمو خالی میکنین ؟! یه کم انرژی بدین خب ! ... تقریبا چهل و پنج دقیقه با سیم ظرفشویی ! دستمو سابیدم تا تمیز شد اوه ... خلاصه اینکه کلی از قسمتای باحال مراسم رو از دست دادم ... البته چون آشپزخونه اپن بود میشد نگاه کرد ولی نزدیک بودن یه چیز دیگه س ...
ما ( یعنی خانواده ی ما و خانواده ی داییم) همش تاکید میکردیم که نذارین کسی عکس یا فیلم بگیره ... با اینکه به اقواممون اعتماد داریم ولی میترسیم یه وقت یه نامحرم عکسا رو ببینه ... واسه همین به همه هم خیلی مودبانه تذکر میدادیم که عکس نگیرن ... وسطای مراسم دخمل خاله اومد منو صدا کرد که بدو بیا همه ی دخترا میخوایم با عروس عکس بگیریم ... رفتیم و بشستیم دور و برش ... عکس اولی رو که میخواستن بگیرن دیدیم دوربین آشنا نیست ... عروس پرسید این مال کیه ؟ یکی از دخمل خاله هام گفت مال منه ... عروس گفت نمیشه ... قرار نبود به جز اون سه تا دوربین ، دوربین دیگه ای باشه ... هر چی دخمل خاله اصرار کرد فایده نداشت ... آخر سر عروس گفت آقا صالح (یعنی آقای داداش) گفته عکس نگیر ... کلی کیف کردم و حالی به حولی شدم ...
خلاصه اینکه خیلی خوش بود ... با تمام اتفاقات عجیب و یه ذره ناراحت کننده ای که داشت و جای گفتنش نیست ولی خدا رو شکر مراسم عالی بود ... زن داداشمم خیلی خیلی خوب و مهربونه ... ایشالا خوشبخت بشن
این نهایت آرزوی منه هم واسه اونا هم واسه همه ی زن و شوهراقلب
نوشته شده در شنبه 88/8/9ساعت 9:3 عصر توسط نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak