سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

سلاااااااااااااااااااام

من اومدم

برید کنار ببینم ... چه خبره اینجا ؟ چه شلوغ پلوغه ! ... واااااای اصلا هوا نیست ... هههههههه !!!!!!!!!!
وا من چم شده ؟! ... آهان حالا فهمیدم ... اینا
اثرات خواهر شوهریه که اصلا نمیتونم وجود عروس رو تحمل کنم ... حتی اگه
مثل حالا اون خونمون نباشه ! ... البته من اصلا معلوم نیست کدوم طرفیم ...
یه بار از نعیمه(زن داداش) طرفداری میکنم یه بار میرم طرف داداش ... یه
بار به زن
داداش گفتم اصلا حواست به این پسره هست ؟ ... میدونی با کی داره تلفنی حرف
میزنه ؟! ... خیلی مشکوک میزنه ها ! ... داداش گفت این سمانه خواهر شوهر
منم هست !!! ... دیشب داشتیم با نعیمه ظرف میشستیم ... بهش گفتم ما خیلی
با هم خوبیم مگه نه؟!! ... اونم با خنده گفت آره واقعا !! خیلی خوبیم ...
گفتم البته اگه جلوی دیگرون همینجوری باشیم چشم میخوریم واسه همین جلوی
بقیه دعوات میکنم ... باشه ؟!! ... گفت باشه ولی منم جوابتو میدم ... توقع
نداشته باشی که ساکت وایسما ! ... همون موقع داداش اومد پشت سرمون هی
میگفت شماها چرا اینقدر مهربون شدین و با هم کل کل نمیکنین ؟ ... اولش 
هیچ چی نمیگفتم ولی یهویی برگشتم یه عالمه آب ریختم روش تا حالش جا بیاد و
توی کار یه خواهر شوهر و عروس دخالت نکنه !! ... چند هفته قبل پسر دختر
خالم از اصفهان اس زد و گفت یه روز پاشین با عروس و دامادا بیاین اینجا
... گفتم وای نمیدونی که ... عروسمون همش داره بهونه میگیره هی میگه من
اینو میخوام من اونو میخوام ... کلی سرمون شلوغه ... ولی هنوز بهانه ی
اصفهانو نگرفته !!! ... خلاصه اینم کار این روزای ماست ... البته انتظار
واسه به دنیا اومدن نی نی آبجی همچنان ادامه داره ... فقط یک ماه دیگه تا
خاله شدنم مونده ... جمعه ی هفته ی قبل رفته بودیم فسا خونه ی خاله ی
نعیمه ... هر کاری کردم که شب برنگردیم خونه و بریم استهبان مامان قبول
نکرد ... گفت آبجی تنهاست ... مادر شوهرشم که رفته کربلا ... اگه یه دفه
حالش بد شد چیکار کنم ؟ ... گفتم مامان اولا که شوهرش هست دوما اگه خبری
شد دو ساعت که بیشتر راه نیست سریع خودمونو میرسونیم سوما هنوز یک ماه
مونده ... چرا اینقدر میترسی ؟ ... خالم گفت وقتی نوبت تو شد مامانت بهتر
میشه چون الان نوه ی اوله اینقدر نگرانه ... گفتم آره ... اون موقع دیگه
یاد میگیره که بچه نه ماه طول میکشه تا دنیا بیاد !!! ... آخرشم نتونستم
مامانو راضی کنم که بمونیم ...
راستی ... من دارم چاق میشم ! ... یکی یه راهی پیشنهاد نداره که باعث بشه
من از غذا بدم بیاد ؟ ... هرچی دوست دارین بگین ... میخوام وقتی غذا
میبینم به یاد اون حرف بیفتم و حالم به هم بخوره و غذا نخورم !!!
نوشته شده در جمعه 88/9/20ساعت 5:34 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak