سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

سلااااااااااااام من اومدم بعد از مدتهاااااااااا
آخی چقدر دلم واسه اینجا تنگیده بودا ...
دیروز امتحانام تموم شد ... از همه زودتر تموم شدم ... وقتی به دختر خالم گفتم سی و یکم تموم میشم نزدیک بود منو بزنه ... آخه اون آخر از همه تموم میشه ... دهم ! ... طفلی ... ولی خب دیگه
حقشه ... بالاخره یکی باید انتقام منو از این بشر بگیره دیگه ... اخه خیلی
منو اذیت میکنه
خب بگذریم ... از تمام اتفاقات این مدت میگذرم و فقط خاطره ی دیروزو میگم ... شاید بعدا خاطرات این مدت رو هم نوشتم ...
دیروز که داشتم میرفتم واسه امتحان یه دختره توی ترمینال پیشم نشست و فورا
شروع کرد به تعریف کردن ... اولین حرفی که زد میدونین چی بود ؟ ... پرسید
نامزد داری ؟!!! ... تو دلم گفتم چه زود دختر خاله شد ! ... به هر حال
گفتم نه ندارم ... گفت ولی بهت میادا !!! ... انگار هر کس بهش میاد باید
نامزد داشته باشه !!! ... اصلا مگه من چجوریم که بهم میاد ؟!! ...
چی میتونستم بگم جز یه لبخند !! ... بعدم رفت سر حرفای عادی ... بعد که
توی اتوبوس نشستیم چون جاهامون پیش هم نبود بهم سفارش کرد وقتی پیاده شدم
منتظرش وایسم تا با هم بریم دانشگاه ... یه جورایی انگار نسبت بهم احساس
مسئولیت میکرد ... انگار منو به اون سپردن ! ... وقتی از اتوبوس پیاده
شدیم و داشتیم میرفتیم طرف دانشگاه , برگشت پشت سرشو نگاه کرد و گفت اون
دختر و پسر رو میبینی ؟ ... منم نگاه کردم و گفتم آره ... گفت اینا با هم
توی اتوبوس بودن ... فقط واسه اینکه یه چیزی گفته باشم گفتم : اا ؟! ...
چند لحظه بعد که اون دختر و پسره از کنارمون رد شدن دوباره گفت به نظرت به
هم میان ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... داشتم شاخ در میاوردم ! ... تو دلم
گفتم به من چه آخه !! اصلا به من و تو چه !! ... گفتم نمیدونم ... گفت
پسره یه کم چاق تره !!! ... در حالی که داشتم حرص میخوردم گفتم : اوهوم
... گفت بذار ببینم حلقه دستشونه یا نه ؟ ... یه نگاهی کرد گفت یه حلقه ی
بدلی دست پسره هست ولی دختره چیزی نداره ... یا باید دوست باشن یا نامزد
یا زن و شوهر ... گفتم نمیشه خواهر و برادر باشن ؟! ... گفت نه ! کدوم
داداشی با آبجیش میاد دانشگاه ؟!! ... گفتم داداش من ... اون یه بار
میخواست باهام بیاد ولی واسش کاری پیش اومد ... از این موقعیت استفاده
کردم و بحثو عوش کردم تا بیخیال غیبت مردم بشه !! ... توی دانشگاه همش منو
دنبال خودش اینور و اونور میکشوند !! ... شاید از
محبتش بوده ولی خب من معذب بودم ... هم جلوی خودش هم جلوی دوستاش ...
بالاخره تونستم یه جوری دست به سرش کنم و برم سراغ کارام ... ولی خاطره ی
جالبی شد برام ...
توی دانشگاه ما یه مرده هست که فقط موقع امتاحانا میبینیمش ... اصلا
نمیدونیم توی دانشگاه چیکارس ... هیشکی نمیدونه ... یه بار یکی از بچه ها
اومد گفت اینو دیدینش ؟ ... گفتیم آره ... چطور مگه ؟ ... گفت
ایشششششششششش ! جیگری بشه الهی ! انگار رفته لای در بس که صافه !!!!! ...
واااااااااااای من و دوستم مرده بودیم از خنده ! ... با اینکه میدونستم
خیلی حرفش زشته ولی نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم ... آخه خیلی تیکه جالبی
انداخته بود ... منحصر به فرد بود !!!
موقع برگشت توی اتوبوس صندلی بغلی من یه دختره بود که یکی دو دقیقه بعد از
نشستن به پسری که صندلی پشت سرش بود گفت آقا لطفا پاتونو از پشت صندلی من
بردارین ... صندلیم نمیخوابه ... شمام پاتونو گذاشتین پشتش ... من اذیت
میشم (جسارت نباشه ها ... ولی نمیدونم چطوریه که پسرا حتما باید پاشونو
بذارن پشت صندلی جلویی ... من خودم خیلی برام پیش اومده ولی خب تحمل کردم
... ولی این دختره فورا گفت )... اولش پسره فورا پاشو برداشت ... بعد دید
زود کوتاه اومده ... به دختره با طعنه گفت خانوم اگه دکمه ی کنار
صندلیتونو فشار بدین صندلیتون میخوابه ... دختره هم گفت خودم بلدم آقا
(کیف کردم از حاضرجوابیش) ... دیگه پسره مستقیما چیزی به دختره نگفت ولی
شروع کرد غرغر کردن که دخترا چقدر لوسن , چقدر ناز نازین , چقدر خودخواهن
و از این حرفا ... دختره هم طاقت نیاورد و رفت به راننده گفت ... راننده
اول با مهربونی بهش گفت این خانوم سختشونه ... پاتونو بردارین ... پسره
گفت آقا یعنی چی ؟! مگه من نمیتونم پامو اینجا بذارم ؟! کدوم قانون این
حرفو میزنه و شروع کرد داد و فریاد کردن ... رانندهه که دید زبونش خیلی
درازه , با وجودی که دختره گفت دیگه نمیخواد ولش کنین ,کوتاه نیومد و گفت
باید پاتو برداری ... آخرش با کلی خفت پسره پاشو برداشت ... ولی تا آخر
مسیر انگار قهر کرده بود ... پاشو وسط اتوبوس دراز کرده بود و کف کفششو
چسبونده بود به کیف من که آویزون دسته ی صندلی بود ... انگار با منم مشکل
داشت !!... من برگشتم فقط یه نگاه به کیفم کردم و هیچی نگفتم ... چند لحظه
بعد که دوباره نگاه کردم پاشو برداشته بود ... معلوم بود که حسابی ضایع
شده ... حقش بود ... اگه زبونش دراز نبود و یه ذره کوتاه میومد اینطوری
آبروش نمیرفت ...
اینم از آخرین خاطره ی اتوبوسی امسال ... دیگه اتوبوس رفت تا سه ماه دیگه
... یادش بخیر ... عجب سالی بود ... اصلا انگار نه انگار دانشجوام ... همش
خونه بودم ... حالی به حولی
نوشته شده در سه شنبه 89/4/1ساعت 9:7 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak