سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

بازم اومدم که بنویسم از خاطراتم
دیگه مثل قبل تند تند آپ نمیکنم ... حوصلم نمیشه ... شیرازی شدم دیگه !
تازشم یه خبری شدههههههههههههههههههههههههههه ... اگه بدونین ... نمیگم تا حدس بزنین که دیشب عقد داداشم بوده ! ... اوا !! گفتم انگار نیشخند ... بهله همینه ... دیشب عقد خان داداشم بود ... این به این معنیه که فقط من واسه مامان و بابام موندم و دیگه جزو عمرناته که منو شوهر بدن  ... البته من که قصد ازدواج ندارم اینو واسه اونایی میگم که هم داداششون و هم آبجیشون ازدواج کردن وگرنه من که ................. استغفرالله ... من هنوز نی نی ام
وااااااااااااااااااای کلی خوش گذشت ... جای همه خالی ... توی این مراسم فقط اقوام درجه یک دعوت بودن و بچه های عموها و عمه ها دعوت نبودن ... بچه های خاله ها و دایی ها هم به خاطر اینکه رفت و آمدمون خیلی زیاده و ازدواجاشون شدیدا فامیلی بوده باید دعوت میشدن ! ... آخه اقوام ما نود و پنج درصدشون با اقوام ازدواج کردن ... خب دیگه ... ما اینیم ... الانم داداشم با دختر داییم ازدواج کرد ...
من ساعت یک رفتم که هم واسه عروس توی آرایشگاه غذا ببرم هم خودم همونجا برم آرایشگاه ... مراسم از ساعت چهار شروع شد و ما تا برگردیم خونه ساعت یک بود ... یه کفش پوشیده بودم که خیلی پاشنه ی بلندی داشت و خیلی خیلی هم پامو اذیت میکرد ... این یعنی اینکه این کفش دوازده ساعت پام بود و فقط یه ده دقیقه ای واسه نماز خوندن درش آوردن ... دیگه آخراش حس میکردم وقتی میخوام راه برم سوزن توی کف پام فرو میکنن  ! ... تازشم ناخن مصنوعی عروس هی کنده میشد ! ... اینقدر به آرایشگره گفت کم چسب بزن تا راحت کنده بشه که دوتاش افتاد ! ... منم مسئول چسبوندن ناخناش بودم ... آخه توی آرایشگاه بعد از تموم شدن کاراش چسبه رو دادن به من ... چسب قطره ای رازی بود ... اصلا فکر نمیکردم اینقدر چیز محکمی باشه ... آخه ناخنای عروس کنده میشد ... بار دومی که میخواستم در چسبه روباز کنم دیدم باز نمیشه ... بهم گفتن کنارشو سوراخ کن ... منم که از همه جا بی خبر ، اومدم گوشه شو با ناخنم سوراخ کردم ... فورا چسبه ریخت بیرون و دستم چسبی شد ... بهش اعتنا نکردم ... گفتم حتما مثل چسبای دیگه تمیز میشه ولی همینکه چسبه رو ریختم روی ناخنه و دادم به عروس (یعنی یه چیزی کمتر از 10 ثانیه) دیدم دستم چسبیده به قوطی چسبه ! ... هر کاری کردم کنده نمیشد ... مامانو صدا زدم اومد که جداش کنه همینکه دستمو کشید نزدیک بود جیغ بزنم ... چون واقعا احساس میکردم پوستم داره کنده میشه ... مامان بیچاره کلی ترسید دوید رفت برام بنزین جور کرد که شاید با اون پاک بشه ... ولی هیچ کس توی کوچه نبود ... آخه مردونه خونه ی خواهر عروس بود که میشد همسایه ی دیوار به دیوار داییم ... خیلی هم عجیب بود ولی حالا که فکرشو میکنیم میبینیم اون موقع داشته فیلم دلنوازان میذاشته ... مردا همه داشتن فیلم میدیدن !!! ... نمیدونم واسه چی نرفته صداشون کنه ! ... خلاصه مامان تا ته کوچه میره و یکی از همسایه ها رو گیر میاره ازش یه ذره بنزین میگیره و میاد ... توی این فاصله که مامان رفت دختر خالم اومد با ناخن ذره ذره دستمو از چسبه جدا کرد ... جدا شد ولی همراه با یه خورده از پوست دستم نگران ... با بنزین اصلا تمیز نشد ... بقیه هم هی انرژی منفی میدادن و میگفتن امکان نداره کنده بشه و باید پوست دستتو بکنی و لوله پولیکا رو با این چسبا میچسبونن و از این حرفا ... ولی من اصلا روحیمو از دست نمیدادم فقط خندم میگرفت ! ... دیگه به یه نفر گفتم چرا اینقدر توی دلمو خالی میکنین ؟! یه کم انرژی بدین خب ! ... تقریبا چهل و پنج دقیقه با سیم ظرفشویی ! دستمو سابیدم تا تمیز شد اوه ... خلاصه اینکه کلی از قسمتای باحال مراسم رو از دست دادم ... البته چون آشپزخونه اپن بود میشد نگاه کرد ولی نزدیک بودن یه چیز دیگه س ...
ما ( یعنی خانواده ی ما و خانواده ی داییم) همش تاکید میکردیم که نذارین کسی عکس یا فیلم بگیره ... با اینکه به اقواممون اعتماد داریم ولی میترسیم یه وقت یه نامحرم عکسا رو ببینه ... واسه همین به همه هم خیلی مودبانه تذکر میدادیم که عکس نگیرن ... وسطای مراسم دخمل خاله اومد منو صدا کرد که بدو بیا همه ی دخترا میخوایم با عروس عکس بگیریم ... رفتیم و بشستیم دور و برش ... عکس اولی رو که میخواستن بگیرن دیدیم دوربین آشنا نیست ... عروس پرسید این مال کیه ؟ یکی از دخمل خاله هام گفت مال منه ... عروس گفت نمیشه ... قرار نبود به جز اون سه تا دوربین ، دوربین دیگه ای باشه ... هر چی دخمل خاله اصرار کرد فایده نداشت ... آخر سر عروس گفت آقا صالح (یعنی آقای داداش) گفته عکس نگیر ... کلی کیف کردم و حالی به حولی شدم ...
خلاصه اینکه خیلی خوش بود ... با تمام اتفاقات عجیب و یه ذره ناراحت کننده ای که داشت و جای گفتنش نیست ولی خدا رو شکر مراسم عالی بود ... زن داداشمم خیلی خیلی خوب و مهربونه ... ایشالا خوشبخت بشن
این نهایت آرزوی منه هم واسه اونا هم واسه همه ی زن و شوهراقلب
نوشته شده در شنبه 88/8/9ساعت 9:3 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak