سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

از روز دوشنبه که از بیمارستان اومدم خونه تا روز شنبه ی این هفته پامو از
خونه بیرون نذاشته بودم ... پنج شنبه ی هفته ی قبل فهمیدم تا اون روز حتی
توی حیاط هم نرفته بودم !!! ... من آدمی نبودم که بتونم اینهمه وقت جایی
نرم یا از جام تکون نخورم و استراحت کنم ... به زور نگهم میداشتن ... مثلا
آبجی خانوم واسم یه دونه DVD  آورده بود که روش 5تا فیلم بود .. داداش هم واسم چندتا مجله گذاشت و رفت تهران تا وقتی نیست من شیطونی نکنم و استراحت کنم... ولی مگه من شیطونی میکنم ؟؟‌!! ... دور از جونم خجالت ... واسه همین وقتی شنبه رفتم دکتر ، ایشون فرمودن حالم خیلی خوبه و دوشنبه ی هفته ی دیگه نوبت داد تا برم بخیه ها رو بکشه ...
وقتی از دکتر اومدیم کلی خیالم راحت بود که حالم خوبه و دیگه نیازی به
اینهمه استراحت ندارم ... دیروز صبح پیاده رفتم کافی نت و یک ساعتی اونجا
بودم و پیاده برگشتم ... عصر باز پیاده رفتم خونه آبجی ... با اینکه خونه
آبجی خانوم زیاد دور نیست ولی واسه من زیاد بود ... منم بی خیال رفتم
اونجا و کلی وقت نشستم و ساعت 10 شب اومدم خونه ... واسه همین دیشب از درد
خوابم نبرد ... صبح نمیخواستم از جام بلند شم و با خودم عهد کرده بودم که
ساعت 11 بلند میشم ولی تا 9 بیشتر نتونستم دووم بیارم ... آخه چی کار کنم
؟؟؟؟؟؟ گریه ... اینقدر خوابیدم که به قول بعضیا "فول" شدم !!  زباننیشخند ...
امروز عصر از گرما و فول خواب شدن از خواب بیدار شده بودم و داشتم واسه خودم با گوشیم ور میرفتم whistling... به آبجی گفتم دارم میمیرم ... گفت چرا‌ ؟؟!! ... گفتم آخه
گرممه ... یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت و گفت خب این پتو رو از روت
بردار !!! ... گفتم آخه حوصلم نمیشه ... تو میای برش داری ؟؟؟!!!!!!! ...
آبجی : خدا عقلت بده !!!!!آخ

این پست رو کوتاه مینویسم تا جبران پست قبلی بشه ...
نوشته شده در چهارشنبه 87/11/30ساعت 4:33 عصر توسط نظرات ( ) |

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام به همگی
ما برگشتیم ... نمیتونم بگم صحیح و سالم ولی میتونم بگم عمل خوب بود ...
یعنی موفقیت آمیز بود و دعاهای هیچ کدومتون مبنی بر سر به نیست شدن من ،
کارساز نبود !! ... ما زنده ماندیم و همچنان سایه مان بالاسر وبلاگمان
میباشد ...
اونایی که پست قبل رو نخوندن بدونن که من یکشنبه ی همین هفته ای که گذشت عمل داشتم ...
این عمل یه تجربه ی جدید و جالب بود ... همیشه دلم میخواست ببینم اتاق عمل
چجوریه اونجا چیکار میکنن و بیهوشی چه حسی داره ... البته من یه بار
بیهوشی رو تجربه کردم ولی اون بیهوشی فرق داشت ... من غش کرده بودم و
دارویی در کار نبود ...
تا یکی دو روز قبل از عمل استرس داشتم و میترسیدم بمیرم یا یه بلایی سرم
بیاد ... ولی روز قبل از عمل یه آرامشی بهم دست داد که دیگه نگران هیچ چی
نبودم ... حتی مرگ ... قرار بود صبح ساعت 7 بیمارستان باشم ... خدا رو شکر
زیاد معطلم نکردن و ساعت 8 رفتم اتاق عمل ... یه لباس بلند و گشاد تنم
کرده بودن که 8 تا سمانه توش جا میشد !! ... کلی مسخره بازی در آوردم که
مامان و بابا رو از ناراحتی در بیارم ... چون مامان که کاملا مشخص بود
نگرانه و بابا هم توی دلش معلوم بود که یه کم استرس داره ... ساعت 8 وارد
قسمتی شدم که مثل باغ مخفی اصلا از بیرون مشخص نبود که اینقدر بزرگه ...
نصف بیمارستان انگار اون طرف در اتاق عمل بود !! ... یه راهروی طولانی با
کلی اتاق ... من و دو سه نفر دیگه رو اونجا نگه داشتن تا دکترامون بیان
واسه عمل ... حدودا یه ربع تا بیست دقیقه منتظر شدم تا دکتر اومد ... بعد
منو بردن توی یکی از اتاقا که یه تخت وسطش بود با چند تا دستگاه ...
خوابیدم روی تخت و به سوالاتی که یکی از پرستارا پرسید برای چندمین بار
توی اون روز جواب دادم : به داروی خاصی حساسیت نداری ؟ از ساعت 12 شب تا
حالا چیزی نخوردی ؟ ... توی دست چپم یه سرم وصل کرد و دور بازوی راستم هم
دستگاه فشار خون رو بست ... یه دفه دیدم در باز شد و شونصد نفر دکتر و
پرستار ریختن داخل ... با خودم گفتم نامردا چند نفر به یه نفر !!!! ...
گفتم حتما هر کدوم میخوان یه تیکه از بدنمو بردارن برن !! ... تا دکترم هم
بیاد دیگه هیچ چی واسش نمیمونه ... آخه هنوز دکترم نیومده بود داخل اتاق
جراحی ...دوباره یکی دیگه از دکترا ازم پرسید به داروی خاصی حساسیت نداری
؟ دیگه خواستم بپرم این یکی رو خفش کنم ولی بعد دیدم دارن بهم داروی
بیهوشی تزریق میکنن و اینم میخواد با حرف زدن باهام بفهمه من کی بیهوش
میشم ... به سوالش جواب دادم و یکی دو ثانیه بعد حس کردم تمام بدنم داغ شد
و دیگه چیزی نفهمیدم تا وقتی که حس میکردم دارن تختمو میبرن داخل بخش ...
بعد هم صدای پرستار رو شنیدم که گفت پاشو روی تختت بخواب ... تا چند ساعت
بعد رو همش توی خواب و بیداری بودم ... فکر کنم ساعت 2 بعد از ظهر بود که
بیدار شدم و با تمام وجود سعی کردم نخوابم ... چند کلمه با مامان حرف زدم
و یه دونه میس کال زدم تا دوستان بفهمن که من زنده م ... چند دقیقه بعد
حالم به هم خورد ... دوباره چشامو بستم و خوابیدم ... باز بیدار شدم و
بازم حالم بد شد ... تا شب هیچ چی نتونستم بخورم ... هر بار یه پرستار
میمومد سراغم و میگفت چی شدی ؟ هنوزم حالت بده ؟ و بازم روز از نو روزی از
نو ... خیلی حالم خراب بود ... واسه همین زنگ زدن به دکترم و بهش موضوع رو
گفتن ... گفت اثرات بیهوشیه ... تا فردا هم بهش غذا ندین تا حالش خوب بشه
... همش خوابیده بودم تا اینکه شب بیدار شدم و حس کردم یه کم بهترم ...
ظهر که یکی از پرستارا اومده بود سراغم و سرمم رو چک کرد دید مواد داخل
سرم وارد دستم نمیشه ... اونم به خیال اینکه خون توی دستم لخته شده یه کم
پشت دستمو مالش داد و لوله ی سرم رو دور خودکارش پیچوند تا مواد با فشار
وارد دستم بشه ... اینقدر دستم درد گرفت که زدم زیر گریه ... اینقدر گریه
کردم که به هق هق افتاده بودم ولی پرستاره عین خیالش نبود که بخواد بفهمه
من چم شده ... تا اینکه شب که کشیکشون عوض شده بود یه پرستار دیگه اومد و
فهمید سرم رو بد بهم تزریق کردن ... دستم ورم کرده بود و داشتم از درد
میمردم ولی هیچ کدومشون نفهمیدن من چمه ... تا شب که اون پرستاره سرم رو
درست کرد و از دست راستم در آورد و یکی دیگه توی دست چپم زد ...
 ظرف غذای شبم روی میز بود و نمیدونم چرا نبرده بودنش ... یه کم سوپ بود
با یه ظرف خیلی کوچولو ژله ... وقتی بیدار شدم مامان پیشم نبود ... به
نظرم آبجی و مامان داشتن شیفتشون رو عوض میکردن ... احساس گرسنگی میکردم
واسه همین اون ظرف ژله رو که آب هم شده بود سر کشیدم ... پرستاره همون
لحظه اومد تو و منو دید ... گفت چیکار میکنی ؟ مگه قرار نبود چیزی نخوری ؟
... گفتم آخه گرسنمه ... اینم یه ذره آب که بیشتر نبود ! ... القصه !! ...
پرستاره کلی منو مواخذه کرد که چرا یه ذره ژله خوردم ... منم دیدم داره
خیلی وراجی میکنه واسه همین گرفتم خوابیدم ... همون موقع مامان اومد تو
... همراه هم اتاقیم هم اومد ... پرستاره شکایت منو به مامان کرد و گفت
مگه قرار نبود چیزی نخوره ؟ حالا پاشده غذا !!! خورده ... اصلا حال نداشتم
وگرنه پامیشدم میزدم تو دهنش ... آخه غذا کجا بود ؟؟؟!! ... همراه هم
اتاقیم هم به طرفداری از من گفت نه ... این بیچاره که چیزی نخورده ...
طفلک راست میگفت ... تا وقتی توی اتاق بود دید من چیزی نمیخوردم وقتی رفته
بود بیرون ، این جنایت هولناک رخ داده بود !!!!! ... در حال بحث کردن و
نصیحت کردن مامان بود که من خوابم برد ... نصف شب دوباره بیدار شدم و
خوابم نمیبرد ... مامان خانومی گفت میخوای یه کم رانی بهت بدم ؟ میتونی
بخوری ؟ ... تو دلم گفتم مامان دمت گرم ... میبینم که وراجی های پرستاره
خیلی روت اثر گذاشته ! ... این اخلاق باحالتو از خودم به ارث بردی !!!!!
... منم که عاشق رانی ... گفتم باشه بیار ... دیدم دوتا قطره ریخت توی یه
لیوان و واسم آورد ... در طول اون شب چندین بار بیدار شدم و هر بار مامان
یه کم بهم رانی داد تا اینکه صبح صدام در اومد ... گفتم مامان این چیه آخه
؟!!!! ... چرا اینقدر کمه ؟؟؟‌... من اینو چیکارش کنم ؟؟‌... برو قوطیشو
بردار بیار ... وقتی هم واسه صبحانه برام یه چیزی آوردن به اسم نشاسته ،
دیدم اگه اینو بخورم حتما حالم بد میشه ... بیچاره کسایی که چند روز چند
روز میمونن بیمارستان ... آخه این چی بود آوردن واسه من ؟؟؟!... اونو
نخوردم و تا ظهر همش رانی خوردم ... نزدیکای ظهر مامان گفت حالا دیگه پاشو
یه کم راه برو تا وقتی دکتره اومد زودتر مرخصت کنه ... یواش یواش از تخت
اومدم پایین ... اولش خوب بود ولی چند لحظه بعد تمام تنم داغ شد و چشام
سیاهی رفت ... دوباره برگشتم توی تخت و یک ساعت بعد دوباره امتحان کردم
... دیدم میتونم راه برم ... رفتم جلوی آیینه و خودمو دیدم ... چشام چهار
تا شد !! ... شده بودم مثل اینایی که صدساله مریضن !! ... یه کم آب زدم به
صورتم تا وقتی دکتره میاد فکر نکنه خیلی حالم بده !! ... بالاخره دکتر
تشریف فرما شدن و فرمان ترخیص بنده رو صادر کردن ... وقتی اومدم خونه
دوباره همش میخوابیدم ... ظهر سوپ خوردم ... شب هم همینطور ... شب به
مامان گفتم من گشنمه ... گفت تو از سر شب تا حالا دوبار شام خوردی ...
بازم گرسنته ؟؟!!! ... گفتم خب من چیکار کنم ؟ ... دیروز که هیچ چی نخوردم
... امروز هم که همش سوپ و مایعات بهم میدین ... من غذا میخوام خب !!! ...
کلی ازم خندید ... گفت خب دکترت گفته ... گفتم اون واسه خودش گفته ... من
دارم میمیرم از گشنگی ... بازم برام آب میوه آورد ... یه آبمیوه خوردم با
نصف یه کمپوت ولی بازم سیر نشدم ... دیگه روم نشد بازم بگم گشنمه ... با
همون حال زار رفتم خوابیدم شاید که فرداش فرجی بشه ... فردا مامان مونده
بود که واسه من چی درست کنه ... منم خیالشو راحت کردم و گفتم امکان نداره
سوپ بخورم ... من برنج میخوام ... گفت پس حرف دکترت چی ؟ ... گفتم مامان ،
من از گشنگی بمیرم خوبه ؟؟!!! ... خلاصه راضی شد که بهم ناهار درست و
حسابی بده ... از دوشنبه که اومدم خونه هیچ جایی نرفتم ... بیشترشو
خوابیدم ... مامان خانومی تازه میگفت سراغ کامپیوتر نرو ... چون نشستن
واست خوب نیست ... نباید هم بایستی و طرف کامپیوتر خم بشی ... مام سعی
میکردیم اصلا این اطراف آفتابی نشیم ... دیروز به مامان گفتم من میخوام
جمعه برم انجمن ... یه دفه پرید و گفت :‌چیییییییییییییییییییییییییی
؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... اصلا امکان نداره ... فکر میکردم که
مخالفت کنه ولی نه تا این حد ... خلاصه بحث داغی رو باهاش شروع کردم که
واقعا دیدنی بود ... گفتم مامان نیگا کن منو ... من که دختر به این خوبی
هستم .. خیلی آدم قانعی هستم .. دارم توی خونه پژمرده میشم و یه عالمه از
این حرفا ... اینقدر حرف زدم که بعد از یه ربع بیست دقیقه سرم دیگه داشت
گیج میرفت ... مامان هم میخواست با کنترل تلویزیون منو بزنه تا ساکت شم
!!! ... اومدم جدی حرف بزنم ... گفتم نیگا کنین ... این حرف شما از لحاظ
منطق من درست نیست ... چون خودم فکر میکنم اگه برم هیچ چیم نمیشه . حتی
برام خوب هم هست ... مامان گفت خب اینکه به حرف من گوش کنی و نری انجمن ،
میشه صبر کردن ... برات خوبه صبر کردن رو یاد بگیری به درد آیندت میخوره
که شوهره به خاطر این لجبازیات از خونه پرتت نکنه بیرون ... گفتم ازش تعهد
میگیریم که منو تا آخر عمر نگه داره و جنس فروخته شده پس گرفته نمیشود !!!! ... بعد دوباره جدی شدم و گفتم خب اگه قرار بود در برابر بی عدالتی
صبر کنیم و ساکت باشیم پس واسه چی انقلاب شد ؟!!!! ... مامان که سعی میکرد
جلوی خندشو بگیره یه کم مکث کرد و گفت انقلاب شد واسه اینکه تو زبونت دراز
بشه !!!!!!!!!!
به هر حال این حرفا به جایی نرسید و من نرفتم انجمن ...
ولی یه چیزی رو که تا تجربش نکنی نمیفهمی ، نعمت سلامتیه ... من باید
اعتراف کنم بیشتر مواقع یادم میره خدا رو واسه این نعمت بزرگی که بهم داده
شکر کنم ولی با همون یک روز موندن توی بیمارستان دیدم چقدر بدم که قدر این
نعمت بزرگ رو نمیدونم ... اینقدر اون یک روز موندن توی بیمارستان بهم سخت
گذشت که دیگه حاضر نیستم حتی برای یک ساعت برم اونجا و بستری شم
.....................
پ.ن 1 : هنوز دست راستم به خاطر اینکه بد بهم سرم زده بودن درد میکنه و رگ دستم ورم داره ...
پ.ن 2 :باید خدمت دوستان شیرازی اعلام کنم که هیچ وقت بیمارستان
اردیبهشت نرن ... چون من اونجا عمل کردم و دیدم خیلی هر کی هرکیه !! ...
نوشته شده در جمعه 87/11/25ساعت 1:52 عصر توسط نظرات ( ) |

آه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

1-

خدا را شکر اوضاع کمی رو به راه شد !!

تا مدتها هر چه به این دنیای مجازی سر میزدیم صحبت از درس بود و مشکلات و افسردگی و مازوخیسم !! ... اول از همه آبجی عزیز دلم سارا رفت که مثلا برود سراغ درس و بحث ، که رفت و دیگر پیدایش نشد و بعد هم که رفتیم درب منزلش ، دیدیم خانه ی زیبای خود را تخلیه کرده ... بسیار نگران شدیم ولی امروز فهمیدیم که یک اشتباه بسیار کوچک باعث شده که آن خانه ی زیبا متروکه شود و هووی عزیزم مجبور به اسباب کشی شود ... اشکالی ندارد آبجی جان ... آقاتون از اصفهان به کمکتان می آیند و با هم خانه ای بسیار زیباتر از قبلی میسازید ... التماس دعا داریم خواهر !! ... چشم همسر گرامی روشن ... نسرین خان ... قربان تار سیبیلتان ... قربان آن هیبت گودزیلاییتان بشویم ... کلاهتان را کمی بالاتر بگذارید و ببینید که نتیجه ی تعدد همسران چه میشود ...

بعد از آن عمو حسین بودند که رفتند دنبال علم و تحصیل و هنوز هم درست و حسابی پیدایشان نشده ... فکر کنم عمویمان عاشق شده ... عمو جان ... شدیدا التماس دعا داریم .. شاید فرجی شد و ما هم این حس رویا گونه را تجربه کردیم .. دلمان میخواهد ببینیم مردم چرا به درخت تکیه میدهند و گریه میکنند ! ... میشود کسی به ما کمی توضیح بدهد ؟؟؟؟؟؟!

نفر بعد نسرین ، همسر گرامی و مریض احوالمان بود که ما را بدون هیچ خرجی و ماهانه ای به امان خدا رها کرد و رفت تا پله های ترقی را دانه دانه طی بکشد ! ... اینقدر طی کشید تا اینکه خبرش رسید که کمرش رگ به رگ شده است ... البته فکر نکنید که این موضوع فقط به خاطر طی کشیدن زیاد بوده ... این آه من بود که او را اینگونه زمین گیر کرد ... چون به قول دکی مارکوپولو ، به خاطر کم توجهی های او ، دچار کمبود محبت شدم ... ولی خدا جان .. ما او را اینگونه نفرین نکرده بودیما !! ... پس چرا اینگونه شد ؟؟؟!!!!! ...

نفر بعد دکتر مارکوپولو بود که خدا را شکر این یک نفر به طور کامل برگشت ... شوک های زیادی به او دادیم تا برگشت وگرنه او هم رفته بود !! ... هرچند فکر کنم شوک آخری بهتر کارساز بود ... همان تهدید و لشکر کشی ای که به درب منزل ایشان داشتیم موثر واقع شد ... میخواستیم اون را به طور کامل تکه تکه نماییم ولی گل پسرشان تیمور ، پادرمیانی کرد و باعث شد ما از خون پدرش بگذریم و فرصت دوباره ای به ایشان بدهیم ... البته به شرطها و شروطها ... مارکو خان قول داده اند که به خاطر بهبود حال اوتول گرامیشان روز جمعه ما را ببرند رستوران و ناهار مهمان کنند ... البته فکر کنم به دلیل تعداد زیاد مهمانها ایشان مجبورند اوتول خود را به جای هزینه ی رستوران ، گرو بگذارند !!! ...

2-

دیروز دوباره رفتیم پیش دکی جانمان به این امید که دیگر نیازی به عمل کردن نداشته باشیم ولی ایشان تاکید فرمودند که حتما باید تا قبل از فعال شدن دوباره ی کیست ، آن را بردارند برای خودشان ... اینگونه شد که برای یکشنبه ی هفته ی آینده نوبت عمل گرفتیم ... فکر میکردیم عمل آسان تر از این حرفها باشد ولی دکی فرمودند که نیاز به بیهوشی و بستری شدن دارد ... باید اعتراف کنیم که کمی میترسیم ...................

دیشب بالاخره ویندوز جدید را نصب کردیم تا از شر ویروسهایی که هر چند لحظه یک بار در وسط صفحه خودنمایی میکردند و با بی ادبی هر چه تمامتر گاهی اوقات برایمان زبان در می آوردند ، خلاص شویم ... ولی مشکل جدیدی جایگزین آن شد ... به خانه هایی که در شهر بلاگفا قرار دارند نمیتوانیم سر بزنیم ... نمیدانیم مشکل از اینترنتمان است یا ویندوز جدیدمان آپ تو دیت نیست و شهرهای جدید را پیدا نمیکند !! ... به هر حال من از طریق تلفن همراه به خانه ی دوستان سر میزنم ...

تا بعد


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/16ساعت 12:40 صبح توسط نظرات ( ) |

دیدین چی شد ؟
وبلاگ بیچاره ی من چقدر مظلومه
تولدش بوده و به من هیچ چی نگفت
بنده یک سال پیش در تاریخ 86/10/24 وبلاگمو راه اندازی کردم ...
چقدر زود گذشت
اصلا باورم نمیشه ......
چه روزایی داشتم باهاش ... خیلی مواقع میخواستم این وب رو ببندم و توی
بلاگفا دوباره راش بندازم ولی این کارو نکردم و خوشحالم از این بابت ...
چون توی پارسی بلاگ با کسایی آشنا شدم که زندگیمو تغییر دادن ... بعدا
میفهمین این تغییر چی بوده
(شکلک خجالت شدید در حال آب شدن!)
ایشالا تولد سال دیگه ش یادم نره!
===========================
پ.ن : این دقیقا هفتادمین پست وبلاگ منه (اووووووووووووووووووه ! چه چونه ای داری دختر ! چقدر واسه ملت فک زدی !)

نوشته شده در شنبه 87/11/12ساعت 10:47 صبح توسط نظرات ( ) |

روزهای بیکاری ... علافی ................
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه زندگی !!
البته این موضوع هیچ ربطی به زندگی و سیاه بودنش نداره ها ! ... تقصیر خودمه ...
امروز از ساعت 8 که از خواب بیدار شدم تا ساعت 3 عصر تقریبا یه بند توی نت بودم و داشتم وب گردی میکردم !!!! ... مردم از خستگی ...
داره مصرف نتم خیلی میره بالا ... دوباره دارم معتاد میشم ... جالب اینجاس که قبلا که روزی 5تا 10 دقیقه بیشتر نمیومدم سراغ نت ، مامان بیشتر حساس شده بود و بهم میگفت خیلی میری ... ولی حالا که حداقل روزی سه چهار ساعت میام نت ، زیاد چیزی نمیگه ! ...
از دیروز تا حالا شماره نوه عمم رو از مامانش گرفتم و دارم بهش اس ام اسای عاشقانه میدم !! نیشخند... طفلک چون میدونه که اسمشو میدونم خیلی قاطی کرده ... چند بار هم با همراه باباش باهام تماس گرفته ولی جوابشو ندادم ... خیلی خوش میگذره ... حتما امتحان کنین


نوشته شده در چهارشنبه 87/11/9ساعت 6:33 عصر توسط نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak