سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

سلام

من الان اینطوریم  !!! ... البته به جای گوسفند کامنت میشمرم نیشخند

این چند روز به اندازه ی چند ماه کار کردم و زحمت کشیدم ... به حدی که مامان بزرگم ازم تعریف کردهمژه ! ... ما هم کلی از خودمون خوشحالی در وکردیم و به مادر خانومی گفتیم دیگه بسمونه  dancing ... یعنی اینکه اینجانب جنبه ی تعریف شنیدن نداشته بیدم !!نیشخند ... آخه نیست که مامان بزرگم با اخلاق من آشنایی نداره ... واسه همین همچین خبط بزرگی رو مرتکب شده hee hee ...

خونه یه کم به حالت عادی برگشته ... البته فقط یه کم ... هنوز یخچال ، فریزر و گاز وسط هاله  ... ولی خدا رو شکر دیگه وسط خاک و سیمان زندگی نمیکنیم !! ...

چهارشنبه ی هفته ی قبل کلاس کامپیوتر در جغرافیا داشتم ... جلسه ی دومش بود ... جلسه ی اول به نظرم یه کم آموزنده بود ... استاد چیزای جالبی در مورد حجم سی دی و دی وی دی و این چیزا گفت ... اون جلسه دوستم نجمه نبود ... ولی جلسه ی دوم رو اومد ... آخه دور از جون درس عملیمونه و اگه دو جلسه غیبت کنه درسش حذفینگ میشه ... ولی جلسه ی دوم جای همتون خالی که بیاین ببینین استاد چیا میگفت ... مثلا داشت یاد میداد که برای بستن یه صفحه باید اون ضربدر گوشه ی سمت راست بالای صفحه رو بزنی !!!!!!!! متفکر ... این یه نکته ی خیلی ریز و ظریف بود که هیچ کس جز استاد بلد نبود  نیشخند ... نجمه هم هی روشو برمیگردوند طرف من و میگفت : عجب ! .. چه جالب !!! chatterbox .. سمانه میبینی تو رو خدا ؟!... منم همش نیشم باز بود و تا استاد برمیگشت و به ما نگاه میکرد یا به زور دهنمو میبستم(که امکانش نبود!!) یا اینکه دستمو محکم میذاشتم روی دهنم ... آخه این استاده از اوناس که خیلی روی نظم کلاس تاکید داره و نمیشه یه ذره سر کلاسش پچ پچ کردساکت ... همش میگفتم الانه که یه چیزی بهم بگه یا بندازتم بیرون ... ولی خدا رو شکر به خیر گذشت ... وسطای درس بود که دیگه صبر نجمه لبریز شد و با التماس گفت استاد تو را به علی !! prayingگریه ... واقعا اشکش در اومده بود ... میگفت من واسه چی امروز مرخصی گرفتم ؟ ... اینهمه کار داشتم اونوقت پاشدم اومدم سر کلاس این !! ... بهش گفتم بی خیال بابا ... دور هم نشستیم داریم حال میکنیم دیگه !!  هورانیشخند ... واقعا اینجور کلاسا جنبه ی تفریح هم داره ... مخصوصا اگه با کسی مثل نجمه هم کلاس باشی قهقهه

بالاخره جناب استاد کوتاه اومدن و بهمون گفتن بشینین پای کامپوترا و یه کم باهاشون ور برین تا حرفایی که بهتون زدم رو یاد بگیرین ... مام عین بچه خوشالا پریدیم پای کامپوترش تا خرابش کنیم یا یه آهنگی چیزی بذاریم ولی وقتی روشنش کردیم دیدیم چقدر ما خوش خیالیم ... هیچ برنامه ای روی کامپوترا نصب نبود !!  ... قبلش برامون گفته بود که این کامپیوترا و اسکنر و پرینترا رو تازه خریدیم ... چقدرم که سرمون منت گذاشتن  ... ولی خب ... ما سعی کردیم حداقل همینو هم خراب کنیم تا یاد بگیرن کامپیوتر رو همینطوری بی سر و صاحاب ول نمیکنن و بدن دست بچه !! نیشخند ... نجمه نشست پشت مانیتور و گفت خب حالا ببینیم چیکار میتونیم بکنیم ... اول یه نگاه به عکساش انداختیم و چند بار عکس دسکتاپ رو عوض کردیم و این کار مثل ویروس به تمام کامپیوترا سرایت کرد ... چون بعد از ما همه عکس دسکتاپ رو عوض کرده بودن ... البته من میخواستم یه نقاشی بکشم و بذارم زیر صفحه ولی نجمه نذاشت ...  بعد رفتیم سراغ موزیکای ویندوز ... ولی دیدیم ای بابا ! اسپیکر هم که نداریم  افسوس ... ولی یاد برنامه ی paint افتادیم و گل از گلمون شکفت ... با خوشحالی هر چه تمامتر رفتیم که نقاشی بکشیم ... یه شکلک کشیده بودیم که دیدیم استاد بالای سرمون وایساده !!!  ... تصور کنین اون موقع ما چه حالی داشتیم ... ولی نجمه خودشو نباخت و با اعتماد به نفس کامل واسه من و یکی دیگه از بچه ها که با ما توی یه گروه بود توضیح داد که : ببنین بچه ها این برنامه ی نقاشیه و اینم رنگاشه که میتونین عوضش کنین ... با این میتونین یه جمله یا یه کلمه بنویسین ... اینم پاک کنه  ... استاد با طعنه گفت شما مثل اینکه جاهای دیگه هم رفتینا  ... گفتیم خب این کامپوترا که برنامه ای روش نصب نیست ... مجبوریم  ... وقتی استاد رفت کلی خندیدیم  ... باز این دختره شروع کرد به پرت و پلا گفتن ... منم از شدت خنده نمیتونستم روی صندلی بشینم و داشتم می افتادم ... اشکم در اومده بود ... مخصوصا وقتی هم گروهیمون از نجمه پرسید تو کلاس رفتی ؟!!!!!!!!!! سوال ... یعنی به نظر اون کسی که بتونه نقاشی بکشه و تصویر دسکتاپ رو عوض کنه خیلی میدونه و حتما باید کلاس رفته باشه  ... از اینجا بود که فهمیدیم ما خیلی چیزا بلدیم و حتما باید یه کلاس بزنیم  ... واسه اینکه کارای دانشگاه هم لنگ نمونه ، من و یه نفر دیگه مامور شدیم سایت دانشگاه رو راه بندازیم  ... اصلا فرصتشو ندارم ... نمیتونم حالا بهتون امضا بدم ... برین از منشیم وقت بگیرین dancing

 

=============================================

امروز رفته بودیم خرید ... دیدیم در یه مغازه بسته س و این کاغذ روی شیشه ی مغزه ی بغلیش چسبونده شده ... منم با گوشیم سریع ازش عکس گرفتم :

 

 

پ.ن : اول آبان تولد پدرام خانه ... تولد مبارک دوست عزیز و مهربونم


نوشته شده در سه شنبه 87/7/30ساعت 1:1 صبح توسط نظرات ( ) |

این دومین حدیثیه که توی وبلاگم قرار میدم ... امیدوارم ازش استفاده ببرین ...

مقدّمه:

این حدیث در تفسیر على بن ابراهیم در ذیل آیه شریفه «و أمر أهلک بالصلوة واصطبر علیها»(سوره طه، آیه 132) آمده است.

متن حدیث:

قال العسکرى(علیه السلام): کان رسول الله(صلى الله علیه وآله) یجىء کلّ یوم عند صلوة الفجر حتّى یأتى باب علىٍّ و فاطمة و الحسن و الحسین(علیهم السلام) فیقول: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته» فیقولون: «و علیک السلام یا رسول الله و رحمة الله و برکاته» فیقول: الصلاة یرحمکم الله.(وسائل، ج 8، ح 7، باب 43 از ابواب احکام العشرة)

ترجمه حدیث:

امام حسن عسکرى(علیه السلام) مى فرماید: رسول خدا(صلى الله علیه وآله) هر روز صبح در وقت نماز صبح به در خانه حضرت على و فاطمه و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام)آمده و مى فرمود: سلام و درود و رحمت و برکات خدا بر شما باد، و آنها در جواب مى فرمودند: و درود و سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد اى رسول خدا، حضرت مى فرمود: وقت نماز است خدا شما را مورد رحمتش قرار دهد.

شرح حدیث:

در این حدیث نکاتى قابل توجّه است:

اوّلا، پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) علاقه خاصّى به حضرت زهرا و على و امام حسن و امام حسین(علیهم السلام) داشت که هر روز به آنها سلام کرده و به نماز دعوتشان مى کرد.

ثانیاً، پیامبر با این کار مى خواهد نشان دهد که وقتى قرآن مى گوید: و أمر أهلک بالصلاة، او در این کار پیشگام است با این که خانواده اش اهل نماز هستند ولى همه روزه آنها را به نماز دعوت مى کند.

ثالثاً، از این روایت معلوم مى شود که اهل بیت چه کسانى هستند؟ بعضى مى گویند که مراد از اهل بیت(علیهم السلام)زنان پیامبرهستند در حالى که وقتى آیه مى فرماید: و أمر أهلک پیامبر اینها را صدا مى زند.

رابعاً، مسئولیّت نماز خواندن خانواده بر دوش سرپرست است به خصوص در مورد نماز صبح که باید آنها را بیدار کرد و نباید بى تفاوت بود، منتهى براى این که بچّه ها ناراحت نشده و نسبت به نماز بى رغبت نشوند و آثار منفى در آنها نداشته باشد، باید به موقع بخوابند و کمتر مایعات بخورند و آنها را با مهربانى بیدار کرد.

آیا بیدار کردن آنها براى نماز واجب است؟ بله اگر بیدار نکردن آنها باعث وهن نماز شود بیدار کردن واجب است و حتّى قبل از بلوغ هم مستحبّ است که بچّه ها را به نماز عادت دهند.

خامساً، از این روایت موازنه بین سلام و جواب سلام استفاده مى شود که اسلام دستور مى دهد:

إذا حییّتم بتحیّة فحیّوا بأحسن منها أو ردّوها(سوره نساء، آیه 86).

نکته آخر این که مسئله نماز و مسائل دینى علاوه بر این که یک امر دینى است یک امر سیاسى هم شده است. مى دانیم حزب الله لبنان و کلّ ملّت لبنان که با آنها همراهى کردند، درسى به آمریکا و اسرائیل دادند که آنها از درون پوسیده و آسیب پذیر هستند و ابر قدرت غیر قابل شکست نیستند و درسى هم به ممالک اسلامى دادند و آن این که: اى مسلمانان با داشتن اسلام قوى هستید و احساس ضعف نکنید که همان پیام قرآن است:

و لا تهنوا و لا تحزنوا و أنتم الأعلون.(سوره آل عمران، آیه 139)

اینها به کمک ایمان و اسلامشان توانستند این درس را بدهند و به همین دلیل یکى از صهیونیستهاى سرشناس توصیه کرده که به جاى این که با اسلحه به جنگ مسلمانان بروید، کارى کنید که مفاسد اخلاقى در میان آنها شایع شود و از درون بپوسند که در این صورت مقاومت از بین مى رود، بنابراین دولتمردان جهان اسلام باید مراقب این مسئله باشند چون دین یک مسئله سیاسى شده است و باید مسئولین نسبت به مفاسد اخلاقى حسّاسیت نشان دهند چرا که مفاسد اخلاقى سر از مسائل سیاسى در مى آورد.

به نظر ما بیش از آنچه که براى انرژى صلح آمیز هسته اى سرمایه گذارى مى شود باید براى مبارزه با مفاسد اخلاقى سرمایه گذارى شود و باید قدر این اسلام را بدانیم که مایه عزّت، اقتدار، سربلندى و پیروزى ما بوده و خواهد بود.

 

پ.ن : یه سوال ... کسی به عمو حسین ما چیزی گفته ؟  


نوشته شده در شنبه 87/7/27ساعت 10:40 عصر توسط نظرات ( ) |

همیشه فکر میکردم واسه روز تولد 20 سالگیم چیکارا کنم ... میخواستم جشن تولد بگیرم ... یه جشنی که باعث بشه برای همیشه این روز توی ذهنم بمونه ... ولی نشد ... به خاطر بعضی ملاحضات نتونستم تولد بگیرم ... ملاحضاتی که به نظر من خیلی بیخودیه ولی مامان خانومی نظرش با من فرق داره ...

دوست دارم امروز رو یه نفر بهم تبریک بگه که اگه اینکارو بکنه مثل اینه که تمام دنیا رو بهم داده ... دیگه هیچ چی نمیخوام ... ولی میدونم که اینکارو نمیکنه ... اون همیشه مغرور تر و خودخواه تر از این حرفا بود ... فقط کاش گفته بود واسه چی دیگه جوابمو نداد ... اینطوری حداقل این علامت سوال بزرگ از ذهنم پاک میشد ...........

این از این

دیگه اینکه دلم میخواد یه کار بزرگ بکنم ... میخوام بشینم فکر کنم ببینم چقدر تغییر کردم ... نمیگم دلم میخواد ببینم تغییر کردم یا نه ... چون میدونم که عوض شدم ... خیلی هم زیاد ... اول اینکه مشکل بزرگ من تقابل بین کودکی و بزرگسالیه ... البته از نظر رفتار و طرز فکر ... فکر میکنم تا یه حدودی تونستم با همدیگه ترکیبشون کنم که به نظرم موفقیت بزرگیه ... دومین مشکل من احساساتی بودن شدیدم بود که اونم به مرور تونستم کمترش کنم ... درسته که بیشتر از خیلی از مردم دور و برم احساستی هستم ولی همین که تونستم با خیلی از مشکلات عاطفیم کنار بیام خوب بوده ... سوم اینکه من افتخار میکنم که تونستم معنی این جملات رو درک کنم :‏ گذشته گذشت و افسوس خوردن برای اون هیچ فایده ای نداره و باید حال رو درک کرد . باید شاد بود و بقیه رو هم شاد کرد .........

خب ... دیگه ............

آهان ... راستی امروز تولد 5 ماهگی وبی جونم هم هست   ... امیدوارم ازم راضی باشی وبلاگ عزیزم و امیدوارم باهام بمونی و تنهام نذاری ............

فکر کنم همینا باشه ... دیگه حرفی ندارم ... فقط کادوهاتونو بذارین دم در میام برش میدارم !  ...

اینم از مراسم تولدم :

 

««« این آجی نسرینه که نمیدونه از خوشحالی چیکار کنه

اینم عمه گلاب بیده که بخاطر تولد گوگولی داداشش از خودش خوشحالی در وکنه »»»

Yah

 

بعدا اضاف (یا همون پی نوشت) : اطلاعیه ی اعضای محترم خانواده : به علت خانه خراب شدن ناگهانی از برپایی هرگونه مراسم دست افشانی و پایکوبی معذوریم ... حتی از خریدن کادو در موعد مقرر نیز معذور میباشیم ... کادوها به مرور زمان خریداری خواهد شد ... قول میدهیم به سال بعد نرسیده خریده باشیم

پی نوشت تشکر آمیز : از تمام دوستان گلی که تولدمو تبریک گفتن خیلی خیلی تشکر میکنم ... مخصوصا از عمه گلاب جونم و پدرام عزیز که با آپهاشون منو شرمنده کردن ...


نوشته شده در چهارشنبه 87/7/24ساعت 6:0 صبح توسط نظرات ( ) |

به معنی واقعی کلمه خونه خراب میشوییییییییییییییییییییییییییم

آخه قراره به خاطر وصل کردن فاضلاب آشپزخونه رو بکنن و نابودش کنن !! ... چون آشپزخونه سوق الجیشی ترین نقطه ی خونه س و اگه اون نباشه زندگی معنایی نداره واسه همین ما واسه چند روز میخوایم بریم خونه آبجی ... اونجا هم به اینترنت دسترسی ندارم و این وحشتناک ترین قسمت ماجراس  ... چیکار کنم ؟ ... البته با گوشیم میتونم بیام یه سر بزنم ولی نه میتونم کامنت بذارم و نه کامنتای خصوصی رو بخونم و نه پیامهای گروهی و پیامهای مستقیم رو ببینم ... که اینم مشکل خیلی بزرگیه ... من باید پیامهای مستقیمم رو بخونم   ... شرمنده ی آقای فاضل هم شدیم  ... ببخشید جناب فاضل .. من هر طوری شده میام ... راهی که شما بهمون نشون دادین رو باید تا آخر برم   ...

آپ تولدم رو شاید حالا نوشتم و تنظیمش کردم تا بیست و چهارم روی وبم نمایش داده بشه ... ولی اینطوری اصلا خوب نیست ... باید یه فکری بکنم ... این چند روز همش میرم پیش آبجیم توی کتابخونه   ...

================

بعدا اضافه شد :

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

مثل اینکه اگه خدا بخواد قراره یه روزه کارشون تموم شه ... با این عجله ای که سرکارگرشون داره فکر کنم تا عصر تمومش میکنه ! ... دستش درد نکنه ... ما هم هیچ جایی نمیریییییییییییییییییییم


نوشته شده در یکشنبه 87/7/21ساعت 11:9 عصر توسط نظرات ( ) |

یکی از دوستای نسبتا صمیمی من که از پیش دانشگاهی با هم آشنا شدیم ، توی دانشگاه ما و همون رشته ی منو قبول شده ... یکی از درسامون با همدیگه یکی بود و پیش هم نشسته بودیم ... دوستم خیلی عادت به خاطره نوشتن داره ... واسه همین بالای صفحه ای که داشت توش مطالب درسی رو یادداشت میکرد یه خاطره ی کوچولو هم نوشته بود ... منم هر کاری کردم نتونستم جلوی چشامو بگیرم ... خودش خود به خود میرفت به سمت برگه ی اون بیچاره ... این دیگه تقصیر من نیستا ... چشام مشکل دارن   ... دیدم نوشته : بازم یه روز دیگه ... من اومدم دانشگاه ... سمانه کنار دستم نشسته .. بازم سرنوشت من با اون یکی شده ... خدا به دادم برسه  ... بعدشم یه چیزایی در مورد دلتنگیش برای نامزدش نوشته بود که بخاطر اینکه مورد داره و ممکنه چشم و گوشتون باز بشه نمینویسمش ! ... ولی من خوندمش ... یعنی بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم  ...

فضولی هم بد دردیه ها   

 

پ.ن 1 : من الان از اینترنت بیمارستان کانکت شدم ... مفت مفته ... حالی به حولی  ... آدم دلش میخواد همینطوری آپ کنه !Hello(من طوریم نشده ... خوشحال نشین ... آبجی من کتابدار بیمارستانه ... رفته بودم پیشش تا از وجودم فیض ببره و یه وقت دلش برام تنگ نشه )

پ.ن 2 : کادوهاتونو فراموش نکنین ... فقط 4 روز دیگه تا اون روز مهم باقی مونده ...

پ.ن 3 : یکی واسه تولد من یه اسپیکر توپ بگیره ... آخه اسپیکر من اصلا اکو نداره ... خیلی مسخره س ... مثلا الان دارم «آهنگ تو مثل گلی» رو گوش میکنم ولی اصلا حال نمیده  ...

ناز اون نگات ایولا داره 

چشمون سیات ای یار ماشالا داره

تو مثل گلی ناز و خوشگلی

با این همه درد ای یار درمون دلی .........  

از این قسمتش خیلی خوشم میاد


نوشته شده در شنبه 87/7/20ساعت 12:31 عصر توسط نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak