سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

ُسر رشته ی افکار من از شبی شروع شد
که به خاطر انجام کاری رفته بودیم یه محله ای اطراف خونمون ... بهتره بگم
اون طرف خیابون ... جایی که ما هزاران بار از کنارش رد شدیم ، تابلوشو
دیدیم و حتی حرفایی هم ازش شنیدیم ... شنیده بودیم که مردم اون محله وضعیت
مالی خوبی ندارن و ما هم دورادور براشون دل سوزونده بودیم ! ... تا اینکه
زد و یه کاری توی اون محله برامون پیش اومد ... شب حدودا ساعت 7 بود که
رفتیم ... اول خیابون مثل همه جای دیگه لامپ داشت و روشن بود ولی همینکه
وارد محله شدیم دیدیم ظلمات تمام اونجا رو فراگرفته ... یاد سریال باغ مخفی افتادم ! ... چون از دور که به اونجا نگاه میکردی اصلا متوجه تاریکی نمیشدی ... نمیدونم .. شایدم نخواستیم که ببینیم .....................
من که هرچی نگاه
میکردم نمیفهمیدم بابا داره از کجا راهشو پیدا میکنه و چجوری از خیابون
منحرف نمیشه ! ... آخه حتی با نور چراغ ماشین هم دیدن جلو خیلی سخت بود
... همش خدا خدا میکردم یه وقت کسی نپره جلوی ماشین ...

کم کم رسیدیم به یه آبادی ! ... شاید
باورتون نشه ولی اطراف اون خیابون فقط زمین بود و هیچ خونه ای دیده نمیشد
... اونم کجا ! ... وسط شهر شیراز !!! ... اینکه میگن شهر راز واسه همین
چیزاشه ! ... رسیدیم به یه مغازه و بابا پیاده شد که آدرس بگیره ... من هی
اطراف رو نگاه میکرم که نکنه یکی بیاد یه بلایی سر ما یا بابا بیاره ! ...
آخه خیلی خلوت بود ... وقتی آدرسو گرفتیم دوباره راه افتادیم ... با اینکه
شب بود ولی اوضاع فلاکت بار خونه ها و مردمش کاملا مشخص بود ...
حتی تاریکی هم نتونسته بود مظلومیت و فقر مردم ساکن اونجا رو توی وجودش پنهان کنه ... بچه هایی رو دیدم که با وجود سرما و تاریکی هوا توی کوچه ها بودن ...
اونم با لباسی که فقط به درد گرمای تابستون اهواز میخوره ! ... خونه هایی
که از اتاق من کوچیک تر بود ! اکثرا یا حیاط نداشتن یا اگرم داشتن به
اندازه ی 1 متر در 1 متر بود .........
این وضعیت در حالیه که اون طرف خیابون
(یعنی محله ی ما) به محله ی لاری ها معروفه ... اکثرا کسانی که اینجا
زندگی میکنن لاری و لامردی هستن ... کسایی که 6 ماه از سال رو توی یکی از
کشورای خلیج زندگی میکنن و 6 ماه دیگه ایرانن ... اکثرا هم خونه هاشون
خالیه ... یعنی هیچ وقت اجاره داده نمیشه چون نیازی به این درآمد ندارن
... خونه ای این اطراف هست که به کاخ سفید معروفه ... میدونین چرا ؟ ...
چون اینقدر بزرگ و زیباس که با کاخ سفید در واشنگتن رقابت میکنه ... البته
این مبالغه ای بیش نیست و به خاطر سفید بودن رنگ این ساختمونه که بهش این
لقب رو دادن ... ولی اون خونه تقریبا 1000 متر زیر بنا داره ... با
امکانات خیلی عالی ... و البته خالی ... سالهاس که این خونه خالیه ...
صاحبش حاضره خونش سالها خالی بمونه ولی با اون قیمت کذایی که خودش گفته به
فروش برسه یا اجاره داده بشه ...

خود من که هیچ وقت دغدغه ی حتی یک شب
خومو نداشتم شاید نتونم به درستی این وضعیت رو درک کنم ... منی که
بزرگترین دغدغم دانشگاه و درس خوندنمه و بقیه ی مشکلاتم خلاصه میشه در
انتخاب یه مدل زیبای لباس برای فلان مراسم ... چون لباسای قبلیم رو یه بار
پوشیدم و بقیه دیدن ... شایدم مشکل بزرگم رسیدگی به پوستم باشه که یه وقت
خراب نشه ! ...

 و اینجاس که مشخص میشه   تفاوت ره از کجاست تا به کجا  ...........................
نوشته شده در شنبه 87/11/5ساعت 5:19 عصر توسط نظرات ( ) |

سلام رفقا
حالتون خوبه ؟
چه خبرا ؟
البته فکر نکنم خیلی کسی پیدا بشه که جواب احوالپرسی منو بده ... آخه همه در حال درس خوندنن ... همون خر زنی خودمون
امتحانای من تموم شد ... حالی به حولی
تقریبا یک ساعت و نیمه که از دانشگاه اومدم ... دیروز ساعت 4تا6 امتحان
داشتم و امروز هم ساعت 8:30 تا 10:30 ... اصلا فرصت برگشتن به شیراز رو
نداشتم ... واسه همین رفتم خوابگاه پیش دوستام ... مامان اینا هم میخواستن
برن استهبان ... از قبل همه چیز هماهنگ شده بود ... وقتی رفتم خوابگاه
مسئول خوابگاه گفت برای هر شب اقامت توی خوابگاه باید 5 هزار تومن بدی !!
... دوستم که خیلی تیکه میندازه گفت چه خبره ؟!!! خانه ی عفاف هم شبی 5
تومن نمیگیره
... هرچی چونه زدیم گفت نمیشه ... واسه همین من گفتم برمیگردم شیراز ...
نجمه دوستم هم گفت که میخواد بره خونه ی دوست داداشش ... به قول خودش خونه
ی جلال اینا !!!! ... وقتی تلفن زد خونشون ببینه هستن یا نه دیدم داره به
ترکی کلی قربون صدقه ی کسی که پشت گوشیه میره !!! ... وقتی تلفنو قطع کرد
گفتم کی بود ؟!! ... تو با جلال اینطوری حرف زدی ؟!!!!! ... گفت نه بابا
... خیالت راحت ... اون اصلا خونه نیست ... این خواهرش بود ... بعدش با
نیش باز گفت : ولی اصلا اشکالی نداره .. داداشش که هست
... به منم اصرار میکرد که باهاش برم ... گفتم دیوونه من کجا بیام ؟! اگه
مامان پرسید کجا بودی بگم خونه ی جلال اینا ؟!!!!!!! ... بالاخره فرستادمش
رفت و خودمم راه افتادم طرف ترمینال ... توی راه تلفن زدم به مامان و گفتم
من دارم میام شیراز ... گفت نیای شیرازا ... اونجا هیچ کس نیست ... نه
آبجی نه خاله نه دایی ها ... همه اومدن استهبان ! ... تو دلم گفتم الهی
کوفتتون بشه ... بدون من میرین گردش ؟
... خلاصه اینکه برگشتم خوابگاه و گفتم من میمونم ... توی اتاق دوستم یه
تخت خالی بود ... رفتم پیششون که یه کم دلم باز بشه ... چون ناراحت بودم
از اینکه همه استهبانن و من فیروزآباد گیر کردم ... ولی چشمتون روز بد
نبینه ... وقتی رفتم اونجا دیدم همه ی هم اتاقیا دارن خر میزنن .. ببخشید
.. دارن درس میخونن و صدای هیچ کس در نمیاد ! 
... منم جو گیر شدم و همون موقع کتابمو آوردم بیرون که درس بخونم ... یه
چند صفحه خوندم ولی دیدم داره حالم به هم میخوره ! ... واسه همین کتابو
گذاشتم زمین و همینطوری نشستم در و دیوار رو نگاه کردم ... ولی مگه اینا
ول کن بودن ؟! ... همینطوری یه بند داشتن درس میخوندن ... بعد از گذشت چند
ساعت بالاخره رضایت دادن و بلند شدن که شام درست کنن ... منم که مهمون بودم
... دیدم دارن بادمجون پوست میکنن ... دوستم گفت که میخوان خورشت بادمجون
درست کنن ... گفتم یعنی بدون برنج باید خورده بشه ؟!!!!! ... گفت آره ...
با نون ... من از اینکه خورشت بادمجون رو با نون بخورم بدم میاد ... یعنی
زیاد دوست ندارم ... همینو به دوستم گفتم ... دوستمم به هم اتاقیاش اینو
گفته بود ... واسه همین برنج هم درست کردن ... هرچی گفتم بابا بی خیال ...
من لوسم ... پررو ام ... این کارا چیه ؟! ... ولی بالاخره کار خودشونو
کردن ... منم که خیلی بدم اومد !
...
خلاصه گذشت تا امروز صبح که رفتیم امتحان دادیم و اومدیم شیراز ...
نجمه همش منو میزنه ... تا حالا چند بار زده توی دهنم !!! ... این بشر
خیلی دیوونه س ! ... وقتی پیششم امنیت جانی ندارم ! ... از چند روز قبل هر
روز تلفن میزد و میگفت سمانه .. اینقدر دلم برات تنگ
شدهههههههههههههههههههههه ... دلم میخواد بزنم تو دهنت .. بگیرمت و
بچسبونمت به شیشه اتوبوس ... بعدشم پرتت کنم پایین تا همه ازت بخندن
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... ولی امروز دیدم داره خیلی پررو بازی درمیاره
... منم زدم تو گوشش !
... شوکه شد یه دفه ! ... فکر نمیکرد بزنم ... ولی خیلی کیف داد ... حالا دیگه اگه کسی توی خیابون بهم متلک گفت راحت میزنم تو گوشش ...
============================================
پ.ن 1 : یه نفر که نمیدونم چه نسبتی بهش بدم ، مدتیه کامنتای ناجوری واسم
میذاره ... واسه همین تا اطلاع ثانوی کامنتام خصوصین ... پارسی بلاگ مثل
بلاگفا نیست که وقتی کامنت ارسال شد روی صفحه ، خیلی بزرگ بنویسه که
نظرتون ارسال شده ... فقط یه پیغام یه خطی به رنگ قرمز زیر کادری که توش
کامنت رو مینویسین نوشته میشه که پیام شما ارسال شد ... فقط همین ...
نیازی نیست که دوباره ارسالش کنین ...

از اون آقایی که این کامنتا رو میذاره میخوام که دست برداره ...............................

پ.ن 2 : از دوستانی که یه جای خوش آب و هوا واسه قبر بنده سراغ دارن
میخوام که آدرسشو بدن ... خوش آب و هواییشو واسه خودم نمیخوام ... چون به
دردم نمیخوره ... میخوام که ملت وقتی میان واسه گردش و تفریح ، یه فاتحه
ای هم واسه من بخونن !! ...


پ.ن 3 : من تا امشب تهنا بیدم ... نمیدونم چیکار کنم ... لینا لوله ای و
رامتین شکلاتی و بادام زمینی سرکه نمکی خریدم که سر خودمو باهاشون گرم کنم
!! ... من چقدر مظلومم آخه!
..
نوشته شده در پنج شنبه 87/11/3ساعت 2:28 عصر توسط نظرات ( ) |

با چندین هفته تاخیر این حدیث رو گذاشتم ... نمیدونم چه مرگم شده ... دعا کنین واسم ............
«حدیث اخلاقى»
قال
على(علیه السلام) جمع الخیر کلّه فی ثلاث خصال: النظر والسکوت والکلام فکل
نظر لیس فیه الاعتبار فهو سهو وکل کلام لیس فیه ذکر فهو لغوٌ وکل سکوت لیس
فیه فکرة فهو غفلة فطوبى لمن کان نظره عِبَراً وصمته تفکّراً وکلامه
ذکراً....
(وسائل، ج 8، ح 6 باب 120 از ابواب آداب العشرة.)
ترجمه حدیث:
حضرت
على(علیه السلام) مى فرماید: تمام خوبیها در این سه صفت جمع است: نگاه،
سکوت و سخن، هر نگاهى که عبرت در آن نباشد نگاه غافلانه است و هر کلامى که
ذکر خدا در آن نباشد بیهوده است و هر سکوتى که آمیخته با تفکّر نباشد،
غفلت است خوشا بحال کسانى که نگاهش عبرت و سکوتش تفکّر و سخنش ذکر مى باشد.
شرح حدیث:
على(علیه
السلام) تمام خیرات را در این سه چیز خلاصه کرده است و مى فرماید نگاه
نباید غافلانه باشد بلکه باید عبرت آمیز باشد، چون در همه چیز عبرت است;
داستان هارون الرشید و امام کاظم(علیه السلام)معروف است که نامه اى خدمت
امام کاظم(علیه السلام) نوشت و عرض کرد: «عظنى وأوجز» مرا موعظه کن و
مختصر باشد، حضرت در پاسخ نوشتند; فکلّ ما تراه ففیه موعظة; زمین و آسمان
و زندگان و مردگان و پیران و... همه موعظه هستند ولى براى کسى که
موعظه پذیر باشد.
این آسمان نشانه عظمت خداست و یا علفهاى هرزه که در
کوهها مى روید و انواع داروهاى گیاهى مهم از آنها ساخته مى شود که بسیارى
از آنها شناخته نشده است، از این آب و خاک ترکیبهاى مختلف آن ساخته مى شود
که اینها را باید در کارخانه هاى داروسازى بسازند ولى بدون نیاز به
کارخانه هر گیاه دارویى را از این خاک برمى دارد اگر تا آخر عمر هم در این
مسأله فکر شود کم است. این کارخانه در گیاه در کجاست؟ مسأله اى به این
سادگى وقتى نگاه عبرت آمیز باشد یک دنیا درس توحید و خداشناسى در آن است.
سکوت
هم باید توأم با فکر باشد، در مورد آینده، گذشته و باقیمانده عمر، حیات
انسان به رگهاى بسیار کوچکى بند است که اگر یک ذرّه خون در رگهاى قلب لخته
شود ایست قلبى است و اگر در رگهاى مغز باشد سکته قلبى است که یا بدن فلج
مى شود و اگر در بخشى از مغز باشد که فرمانده قلب است، قلب هم از کار
مى افتد، حال آیا چنین زندگى قابل اعتماد نیست؟! اگر چنین بیندیشد امروز
اگر بدهکار است و حق الناس به گردن دارد حسابش را تصفیه مى کند و حلیّت
مى طلبد و این فکر باعث بیدارى است.
و اگر سخن مى گوید سخنش ذکر است و
در تمام مراحل زندگى تکیه گاهش خداست. سابق بر این کاسبها که دست به قفل
مغازه مى بردند با نام خدا شروع مى کردند و با نام خدا مغازه را مى بستند.
اگر همین چند جمله حضرت مورد توجّه واقع شود بسیارى از مشکلات حل مى شود.
انسان
تصوّرات غافلانه اى دارد، یک تصوّر غافلانه انسان این است که تا ابد
مى ماند و تصوّر غافلانه دیگر این است همیشه جوان است و تصوّر غافلانه
دیگر این است که همیشه سالم است و تصوّر غافلانه دیگر این است که همیشه
امنیّت برقرار است ولى اگر فکر زوال نعمتها را بکند باعث بیدارى است.

نوشته شده در سه شنبه 87/10/24ساعت 8:58 صبح توسط نظرات ( ) |

بعضی روزا فکر میکنم بار گناهم
کاری کرده با من که پیش تو رو سیاهم
از خجالت بسته نگاهم
درونم میسوزه از سوزش آهم
یاد گرفتاریم میفتم
یاد اون لحظه ای که میبرنم
به یاد غسل و کفنم
یاد فشار قبرم و فریاد زدنم
یاد عذاب و بدنم
یاد اون لحظه ای که دوتا ملک سوال کنن..........
یاد ساکت شدنم
یاد اون شلاقایی که میزنن روی تنم
که بگو خدات کیه ؟ قبلت کجاست ؟
چیه کتابت و اسم پیامبرتو بگو
کمکم کن که نمونه جوابم توی گلو
سینه زن تو وقتی که میخواد بمیره
دم آخر دم میگیره
اگه بگن حالت چطوره
میگه دلم چشم به راه مقدم حضرت امیره
آخه شنیدم موقع مردن
تو میای پامیذاری روی سرم
خودت نگفتی که میام با پدرم ؟
همراه جد اطهرم
با حسنم برادرم
منتظرم باش که میام با مادرم
اگه اومدی بالا سرم
یه بار بگو به مادرت
این بیچاره نوکرته
بگو به بابات این غلام قنبرته
بگو به امام مجتبی این دیوونه گریه کن مادرمه و مست تو و خواهرمه
به مادرت بگو که این بنده اگر ناسپاسه
ولی دلداده ی عطر گل یاسه
تو عاشقی هر چی میدونه
معلم عشقش عباسه ..........
نوشته شده در جمعه 87/10/20ساعت 8:5 عصر توسط نظرات ( ) |

سلام
احوال رفقا که خوبه ؟ ... خدا رو شکر
چون خیلی حالمو میپرسیدین تصمیم گرفتم آپ کنم ...
اگر از احوالات ما جویا باشین ملالی نیست جز
................................. جز سرما خوردگی وحشتناک(چیه ؟ فکر
کردین میخوام بگم ملالی نیست جز دوری شما ؟ نخیرم .. اصلا هم از این خبرا
نیست و من اصلا هم هر روز نمیام نت و کامنتا رو چک نمیکنم
) ...
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا ... آخه روز شروع امتحانا چه وقت سرماخوردگیه ؟
... هنوز بی حالی و سرگیجه ی قبلم خوب نشده سرما خوردم ... همش هم تقصیر
این دوستمه ... دیروز که دیدمش بهش گفتم : نجمه الهی خدا از روی زمین ورت
داره تا از دستت راحت شیم .. الهی ور بپری ... اونم که همینطور مات و
مبهوت مونده بود گفت چته ؟ چی میگی ؟!! ... گفتم همش تقصیر توئه که من
مریض شدم ... خب آدم حسابی وقتی سرما میخوری و چندین ساعت پیش من میشینی و
با هم حرف میزنیم خب معلومه سرما میخورم دیگه ... چهارشنبه که رفته بودیم
دانشگاه ، اون حسابی مریض بود و من وقتی باهاش صحبت میکردم به وضوع
میکروبا رو میدیدم که دارن به سمت من میان ! اصلا وقتی نفس میکشیدم بوی
میکروب میومد
!!!! ...
شنبه یه کم حالم خوب نبود ولی
یکشنبه دیگه خیلی گیج بودم و سرم درد میکرد ... خیلی هم سردم بود ... واسه
همین روی مانتوم یه پالتو پوشیده بود با شال گردن و ماسک ... ماسک رو هم
به خاطر سرما زده بودم هم به خاطر اینکه دیگه کسی از من این مریضی رو
نگیره ... هر کدوم از دوستام چشمای خمار منو میدیدن و صدای گرفتمو میشنیدن
میگفتن تو چرا نمیری دکتر ؟ حالت خیلی بده ها ... همه هم برام دل
میسوزوندن که موقع امتحانا مریض شدم ... توی اتوبوس هم اینقدر سرفه کردم
که همش میترسیدم نکنه رانندهه منو پیاده کنه !
...
همین حالا که مریض شدم یه دفه هوس پفک میکنم و نمیتونم جلوی خودمو بگیرم
... واسه همین هی حالم بدتر میشه ... تازه دیروز وقتی رفته بودم توی بوفه
ی دانشگاه دیدم وااااااااااااااااااااااای چه بوی ساندویچ همبری میاد !
... بازم نتونستم جلوی این شکم رو بگیرم و با توجیه اینکه بعدن میرم دکتر
و آمپول میزنم اونم خوردم ... به قول آبجی خانوم که میفرمایند شکمت باز
افتاد توی دست و پات
...
خدا به داد برسه ... بعدیش نمیدونم چیه ! ... ولی بازم شکر ... به قول معروف هر چه از دوست رسد نیکوست

نوشته شده در دوشنبه 87/10/16ساعت 11:25 صبح توسط نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak