سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

سلام سلام
چطورین ؟
خوش میگذره ؟
خب معلومه که خوش میگذره ... ما که آپ نکنیم یه ملت از دست پرت و پلاهامون راحتن 
ولی دوران خوشی شما تموم شد و بنده آپ فرمودم
...
شوشو جان (نسرین) فرمودن که همسر آپ تو دیت میخوان ... من از همین تریبون
به ایشون اعلام میکنم : حالا مثلا اگه آپ تو دیت نباشم چیکار میخوای بکنی
؟ هان ؟ مثلا میخوای بری سرم هوو بیاری ؟ نه که نیاوردی ؟ طلاقمم که
نمیتونی بدی ... چون مهریم اینقدر زیاده که جرات نداری اسم طلاقو بیاری
... پس بیخودی واسه من شاخ و شونه نکش
...
چیکار کنم که اصلا هیچ چی به ذهنم نمیرسید واسه آپ کردن ... نه که هیچ
اتفاقی نیفتاده باشه ها ... افتاده ... ولی تا وقتی حس نوشتن نباشه که
نمیشه چیزی نوشت ... من تا حالا حس داشتم و مطالبم اینطوری بود ... حالا
فکر کنین اگه نداشتم چی میشد !!!!

خب ... بریم سر اتفاقاتی که توی این مدت افتاد ...
اول و مهم تر از همه اینکه مادر خانومی و آقای پدر از مکه اومدن ... حالا دیگه شدن حاجی بابا و حاجی مامان
...
بعدش ....................... دیگه چی شد ؟ ....................... اتفاق
آنچنان بزرگی نیفتاد که بخوام بگم ... همش مهمونی بود و رفت و آمد ... همه
دوبار دوبار میومدن دیدنی ! ... واسه همین خیلی سرمون شلوغ بود ... حالا
هم که نوبت پخش سوغاتیا رسیده و کلی کار بخاطر اون داریم ...
دل همتون بسوزه ... کلی سوغاتی گیرم اومد ... به جز اون چیزایی که مامان و
بابا مخصوص واسم خریده بودن ، مامان بهم گفت بیا چیزایی که واسه بقیه
خریدم رو هم ببین .. هر کدوم رو که دوست داشتی بردار ... بازم دلتون بسوزه
... وسط سوغاتیا نشسته بودم و واسه خودم چیز میز جمع میکردم ... ای حال
داد ! ...

توی این مدتی که مامان اینا نبودن میشه گفت من چند روز یک بار یه کاری توی
خونه انجام میدادم ... همش بخور و بخواب بود ... ولی اصلا اصلا نتونستم
درس بخونم ... واقعا واسه خودم هم سواله که من توی این مدت چیکار میکردم !
... کاری که نمیکردم ... درس که نمیخوندم ... اینترنت هم که زیاد نمیومدم
... پس من چیکار میکردم ؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!‌ (پیدا کنید پرتغال فروش
را !!!)
قرار بود مامان اینا صبح ساعت 5:30 از فرودگاه بیان بیرون ... یعنی
هواپیما باید ساعت 4 میرسید شیراز ... ولی بابا ساعت 3 تماس گرفت و گفت ما
همین الان تازه سوار هواپیما شدیم ... ما هم ساعت 6 صبح رفتیم فرودگاه ...
ولی ساعت 6:15 دقیقه بابا تماس گرفت و گفت تازه همین الان هواپیما نشست !
... هوای فرودگاه به خاطر اینکه اطرافش بازه ، خیلی سرده ... اون روز هم
هوا سردتر از همیشه بود ... حدودا 7 درجه زیر صفر بود که این برای ما
شیرازیا یعنی فاجعه ... یعنی قطب جنوب تشریف فرما شدن به شهرمون ! ... مام
وقتی فهمیدیم اوضاع اینطوریه ، نشستیم توی ماشین و بخاری رو روشن کردیم
... داشتیم واسه خودمون کیف و حال میکردیم که دیدیم یکی از دایی هام اومد
... پیاده شدیم و سلام کردیم ... بخاطر رودروایسی مجبور شدیم وایسیم
پیششون ... ولی بعد اونا هم که دیدن هوا سرده رفتن توی ماشین ... مام
پریدیم داخل اتولمون ... تازه داشتیم گرم میشدیم که یکی دیگه از دایی ها
اومد ... دوباره همون اوضاع و برگشتن توی ماشین ... وقتی یکی از اقوام
رودروایسی دارمون اومد دیگه نه اون سوار ماشینش شد نه ما چیزی گفتیم ...
دیگه بی خیال ماشین شدیم و بیرون وایسادیم ... تا ساعت 8 که مامان اینا
اومدن ... جور عجیبی میلرزیدم ... حس میکردم از داخل تمام اعضای بدنم داره
وول میخوره ! ... مثلا یه لحظه حس مسکردم معده م داره تکون میخوره .. یه
لحظه ی دیگه حس کردم کبدم داره وول میزنه !!!! ... از شدت سرما حسابی قاطی
کرده بودم !!
... خلاصه وقتی رسیدیم خونه ، همه کنار بخاری جمع شده بودن ... وقتی این
اوضاع رو دیدم و دیدم جام نمیشه داد زدم : تجمع بیش از 3 نفر ممنوع ...
همه برید کنار ببینم دارین چیکار میکنین اونجا !! 
... کم کم گرم شدم و رفتم کمک واسه آماده کردن صبحانه ... اولش خوب بود
ولی کم کم حس کردم دارم بی حال میشم ... هر چی به روی خودم نیاوردم دیدم
نمیشه ... رفتم یه کم دراز کشیدم ... چند دقیقه بعد که اومدم بلند شم دیدم
سرم گیج میره ... دوباره دراز کشیدم باز دیدم حالم خوب نشد ... تمام بدنم
هم درد میکرد ... دیگه هر کس میومد یه تجویز برام میکرد ... البته نظر همه
یکی بود و میگفتن داری سرما میخوری ... تا شب حسابی حالی به حولی بود ...
چون همش خوابیده بودم و اصلا کار نکردم ... تا چند روز بعد حالم خوب نمیشد ... تا اینکه چهارشنبه ی هفته ی قبل
رفتم دکتر ... بعد از معاینه ی خنده داری که کرد بهم گفت احتمالا مسموم
شدی ... عصر اون روز هم خودم واسه خودم فشار خون گرفتم ... فشارم روی 8
بود ... یه سرم و دوتا آمپول و چند تا قرص واسم نوشت ... چون درمانگاه
خیلی شلوغ بود بی خیال سرم زدن شدم ... قرصامو هم همش یا یادم میره بخورم
یا حوصلم نمیشه ! ... واسه همین هنوز درست و حسابی خوب نشدم ... البته من
که میدونم اینا همش علائم مرگه
  ...
خب ... دیگه داره زیاد میشه ... بریم دنبال کار و زندگیمون ... از شنبه هم امتحاناتم شروع میشه ... دعا کنین واسم
...
نوشته شده در چهارشنبه 87/10/11ساعت 6:40 عصر توسط نظرات ( ) |

سلام به بر و بچ

وااااااااااااااااااااای نمیدونم از کجا بگم ... روزی که خیلی منتظرش بودم رسید ... هفته ی قبل مارکو بهم خبر داد که انجمن وبلاگنویسان شیراز شروع به کار کرده و توی جلسه شرکت کنم ... منم کلی ذوق داشتم و گفتم حتما میرم ... روز جمعه که جلسه بود به طرز حیرت آوری فراموش کردم که میخواستم جایی برم ... و سه ساعت بعد از ساعتی که قرار بود جلسه باشه یادم اومد !! ... خیلی برام تعجب آور بود که چطور اون روز رو یادم رفت و کلی افسوس خوردم ... به هر حال گذشت و من تمام هفته رو منتظر روز جمعه بودم ... چند نفر از اقوام زنگ زدن و واسه ظهر جمعه دعوتم کردن خونشون ولی به همه گفتم من جایی کار دارم ... بقیه اگه میخوان بیان ... تازه اون روز رو هم روزه گرفتم تا بقیه واسه ناهار منتظرم نباشن ... آخه ساعت یازده شروع میشد ... خلاصه همه ی تدابیر امنیتی اندیشیده شد و منتظر برای ساعت یازده ... ولی یه حسی بهم میگفت حتما یه کاری پیش میاد و نمیتونی بری ... کلی دعا و نذر و نیاز و این چیزا کردم تا بالاخره تونستم برم ... یه خورده دیر رسیدم و جلسه شروع شده بود ... خیلی تردید داشتم که برم یا نه ... چون اصلا هیچ نشونه ای نبود که بخوام بفهمم اینایی که توی این جمع صمیمی دور هم نشستن وبلاگنویسن ... دلو زدم به دریا و سعی کردم که آروم برم یه گوشه ای بشینم ... بگذریم که همه کنجکاو بودن که یه عضو جدید رو ببینن  ... جمع خیلی گرم و صمیمی بود و همه به راحتی نظراتشونو میگفتن ... همه هم به نظرات دیگران با احترام گوش میدادن ... بگذریم که بعضیا به خاطر اینکه توی حرف دیگرون میپریدن اخطار گرفتن(قابل توجه بعضیا)  ... وسطای صحبتا بود که دیدم یه نفر یه آقایی رو صدا زد مارکو !! ... اااااااااااااااا ... خیلی برام جالب بود که یه نفر از وبلاگنویسایی رو که مدتیه از طریق وب میشناسمش رو ببینم ... آخر جلسه قرار شد من با خان داداشم صحبت کنم برای تبلیغات انجمن ... اولش فکر میکردم فقط میتونه تبلیغات بلاگفا رو ردیف کنه ولی بعد فهمیدم تبلیغات پارسی بلاگ ، پرشین بلاگ ، ایسنا و ایرنا هم در حوزه فعالیت اونه ... شاید بتونه با چند تا روزنامه هم صحبت کنه ... بابا تو دیگه کی هستی !!  ... بعد که اومدم خونه به داداش تلفن زدم و موضوع رو براش گفتم ... اون گفت اول باید با نوع فعالیت و اهداف و اعضای گروه آشنا بشه ، بعد پا پیش بذاره واسه تبلیغات ... گفت کی رو اونجا شناختی که فکر میکنی بتونه برای شناخت انجمن بهم کمک کنه ؟ ... گفتم به نظر یه نفر از همه آشناتر میومد ... وقتی آدرس وب اونو ازم خواست گفتم اگه آدرسشو بدم که وب منم پیدا میکنی ! ... نمیدمت !! ... گفت کجای کاری ؟ ... من همش وبلاگ تو رو میخونم ولی برات کامنت نمیذارم !!!!!!!!!  ... کلی خندیدم ازش ... گفتم منو باش که سعی میکردم سکرت باشم و هر وقت میومد خونه هیستوری رو پاک میکردم ! ... گفت توی این پست آخریتم که همه ی عکسای منو کش رفته بودی !! ...

===============================

یک پی نوشت خیلی مهم : عکسی که توی پست قبل به نام مدیر پرشین بلاگ گذاشته بودم اشتباه بود ... این نشون میداد که شما بلاگفایی ها هیچ کدوم مدیرتون رو نمیشناسین ... اوشون آقای علیرضا شیرازی مدیر بلاگفا بودن ..........................


نوشته شده در جمعه 87/9/22ساعت 10:45 عصر توسط نظرات ( ) |

سلااااااااااام به همگی

این بار میخوام مطلبم فقط عکس باشه ...

عکسها مختلفن ... یعنی مربوط به یه موضوع خاص نیستن ... مثل برداشت آزاد 20:30 !!!  ... میتونین یه آهنگ ملایم هم در موقع دیدن عکسا گوش کنین !! ...

ایشون مدیر بلاگفا هستن ... که به همراه داداش بنده و دو نفر دیگه کافی شاپ تشریف بردن بدون من

 

محل داوری نمایشگاه رسانه های دیجیتاله که چند هفته ی قبل در تهران برگزار شد ... اینجا یه ساختمونه زیر برج آزادی :

 

 

اون آقایی که دستشو گذاشته زیر چونه ش و جلیقه ی قهوه ای تنشه ، مدیر الحماته ... همونی که تبلیغات سایتشون بالای قسمت نظرات پارسی بلاگه :

 

 

آقای مازیار بیژنی ... همون کاریکاتوریست معروف روزنامه که امضای پایین کاراش شکل یه زنبوره :

 

 

این عکس یکی از کاراشه :

 

پاییز در حیاط خونه ی دایی :

 

 

اینم عروسکیه که میخواستم بخرم واسه شوشوی عزیزم (نسرین) ولی نخریدم ... اینو گذاشتم که دلش بسوزه  ... ببخشید که نتونستم دستمو از کادر خارج کنم :

 

اینم عکس اتاقی که کامی جونم داخلشه ... تقصیر من نیست که یه خورده نامرتبه ... اتاق داداشه دیگه ... واسه اینکه من ترک کنم ، کامی رو آوردن اینجا ... ولی ما همچنان در حال مقاومتیم  :

 

 

میخواستم عکس اتاق خودمو که نامرتبه بذارم ولی وقتی عکس اتاق مارکو رو دیدم از بردن آبروی خودم صرف نظر کردم ... آخه اتاق من در مقابل اون خیلی تر و تمیز بود !!!! ...

عکس فخری جون !! (محمد رضا فخری) مدیر پارسی بلاگ رو هم میخواستم بذارم ... روی کامپیوتر هست ولی پیداش نمیکنم ... اگه یافت شد میذارمش ... توی این کامی ما هر چیزی یه گوشه افتاده ... وقتی هم میخوایش پیداش نمیکنی ..................

 

 


نوشته شده در شنبه 87/9/16ساعت 9:6 صبح توسط نظرات ( ) |

سلام دوست جونیام

حالتون که خوبه ایشالا ؟ ...

آقای دکتر هلالی ! (Hello)برای اینکه دیگه چرت و پرت ننویسم بهم توصیه کرده وقتی دارم مطلب مینویسم آهنگ جلف گوش نکنم ... برای اینکه بهش ثابت کنم پرت و پلا نوشتنای من ربطی به آهنگ نداره ، حالا دارم یه موزیک ملایم گوش میکنم (اوا ! ... همین الان آهنگش رپ شد !! ... نمیذارن تو حال خودمون باشیم !!) ...

پنج شنبه رفتیم اردوی علمی ... این اردو بار علمیش واقعا زیاد بود ... حقا که نام اردوی علمی برازنده ی اون بود !! ... حالا میگم واستون ...

قرار بود 4 جای تاریخی اطراف فیروزآباد رو سر بزنیم ... قلعه دختر ، تپه های نمکی ، شهر تاریخی گور و کاخ اردشیر بابکان ... 2 تا از استادا همراهمون بودن و کلا 29 نفر بودیم ... 11 تا پسر و 16 تا دختر ... من و دوستم صندلی پشت سر استادا نشسته بودیم ... اگه پچ پچ هم میکردیم اونا صدامونو میشنیدن ... البته این موضوع رو خیلی دیر فهمیدیم و کلی سوتی دادیم زبان...

اولین جایی که رفتیم قلعه دختر بود که بالای کوه واقع شده ... نصفی از مسیر پله داشت و بقیه ی راه رو باید کوه نوردی میکردیم ... وقتی رسیده بودیم بالا استاد میخواست در مورد اونجا یه توضیحاتی بده ... واسه همین گفت : لطفا همه جمع شن ... ولی به جز یکی دو نفر هیچ کس نیومد ... آخه همه داشتن عکس یادگاری مینداختن ... دوباره استاد گفت همه جمع بشن میخوام توضیح بدم ... اینار دخترا اومدن ولی پسرا داشتن روی سر و کول همدیگه مینشستن که عکس بگیرن ... خدایی استاد خیلی صبوری کرد که هیچ چی نگفت ... اگه من بودم یکی یه پس گردنی بهشون میزدم و می آوردمشون ... نکته ی جالبی که اونجا بود این بود که داشتن اون بنا رو بازسازی میکردن و فقط یه چند تا کارگر افغانی اونجا بودن ... هیچ مهندسی در کار نبود ... ازشون پرسیدیم کسی به کارتون نظارت نمیکنه ؟ ... گفتن نه ... همینطوری میسازیمش دیگه !!!! ... موقعی که استاد داشت حرف میزد یکی دیگه از استادا اومد طرف ما و یه نقشه داد به دوستم که رتبه اول کلاسه و بهش گفت ارتفاع اینجایی که هستیم رو پیدا کنین ... نقشه رو پهن کردیم روی زمین و نشستیم به حساب کردن ... هممون یادمون رفته بود چجوری ارتفاع رو به دست می آوردیم ... حتی اونی که رتبه اول بود ... بالاخره پنج شش نفری یه عددی رو تقریبی به دست آوردیم و به استاد گفتیم ... ولی اون قبول نکرد ... گفت باید درست بدست بیارین ... مام اصلا به روی خودمون نیاوردیم و سرمونو با دیدن جاهای دیگه گرم کردیم !!whistling ... نقشه دست دوستم بود ... یه کاغذ بزرگ به اندازه ی کاغذ A2 ... پرس شده هم بود ... وقتی داشتیم میومدیم پایین آفتاب توی صورتمون بود ... واسه همین نقشه رو باز کردیم و گرفتیم روی سرمون ! ... همینطوری داشتیم آروم آروم پشت سر استادا میومدیم پایین ولی حوصلمون سر رفت و ازشون جلو زدیم ... همینکه رفتیم جلو کلی بهمون متلک گفتن : خوش میگذره ؟! عجب اختراع جالبی ! یه وقت آفتاب نخورین ! ... کلی خندیدیم تا رسیدیم پایین ... بعدش رفتیم شهر تاریخی گور ... از این شهر بزرگ فقط یه مناره پیداس ، یه رصد خانه و یه اتاق از یه خونه ... بقیه ی شهر زیر خاک رفته ... گفتن دولت بودجه ای برای در آوردن این شهر نداده ... بعدشم وقتی که از زیر خاک در اومد و ازش مواظبت نشد در معرض فرسایش و از بین رفتنه ... همون بهتر که زیر خاک بمونه ... همینطوری که داشتیم راه میرفتیم دیدم یه سوراخ خیلی کوچولو روی زمینه ... خیلی کنجکاو شدم ... واسه همین شروع کردم به کندن اونجا ... چند تا سنگ رو که کنار زدم یه دیواره ی سنگ مشخص شد ! ... اینقدر ذوق زده شده بودیم که دو تا دیگه از بچه ها هم اومدن کمک ... خیلی جالب بود ... این نشون میداد که اگه دولت یه کوچولو هم بودجه برای اینجا میداد کافی بود ... آخه همه ی بناها رو بودن و در آوردنشون کاری نداره ... اینجا هم نقشه دست ما بود و به عنوان سایه بون ازش استفاده میکردیم ( بهترین کاری که میشد باهاش کرد همین بود !!) ... یکی از پسرای خیلی گیج کلاس اومد گفت لطفا نقشه رو بدین میخوام نقطه یابی کنم و ببینم کجاییم ... هر کاری کردیم که بهش ندیم ، نشد ... وقتی نقشه رو برد ، دوستم همینطوری شروع کرد به غرغر کردن و تهدید کردن : همچین بزنم تو دهنش که نقطه یابی از یادش بره ، بچه پر رو ... بعدشم گیر داده بود که بریم بهش بگیم حالا چند تا نقطه پیدا کردی !! ... گفتم از این یارو که بعید نیست بره 3 تا نقطه رو پیدا کنه و بگه ما اینجاهاییم !! ... این پسره توی کلاس معروف شده ... آخه ترم اول سر کلاس "زمین در فضا" استاد داشت میگفت خورشید وقتی به یه طرف زمین میتابه اونطرف زمین تاریک میمونه (که یه موضوع بدیهیه) ... این یارو بلند شد و گفت خب استاد وقتی آفتاب به یه طرفش میتابه از اون طرف میاد بیرون دیگه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ... از اون به بعد سوتی های دیگه هم داد ولی به این موضوع معروف شد ... اون روز هم باز سوتی داد که دیگه بخوام توضیح بدم زیاد میشه ...

وقتی توی اتوبوس بودیم یکی از بچه ها گفت استاد میشه آهنگ گوشمیونو روشن کنیم ؟ ... گفت نه ... آقای راننده آهنگای خوبی داره ... اوشون روشن میکنه ... ما فکر کردیم حالا حتما میخواد افتخاری و شجریان و این چیزا بذاره ... ولی وقتی ضبطشو روشن کرد دیدیم به به ... همش آهنگای اندی و سندی و این چیزاس ... اینقدر استادا پایه بودن که بعضی از قسمتهای شعرا که گروهی خونده میشد رو بچه ها با هم میخوندن ... آخر کار به خاطر اینکه من و دوستم خیلی عجله داشتیم و میخواستیم بیایم شیراز ، استاد گفت یه جای دیگه مونده ... قبل از عید میخوایم بریم بوشهر و عسلویه ... اون موقع میریم !!! ... معلوم بود خیلی در جوار ما بهش خوش گذشته ...

بهتون توصیه میکنم هیچ وقت اردوهای دانشگاه رو از دست ندین ... خیلی باحاله ................

==================

این عکس رو امروز گرفتم ... نمایی از پارک محلمون در یک روز بارانی

 


نوشته شده در یکشنبه 87/9/10ساعت 11:13 صبح توسط نظرات ( ) |

سلام سلام

حال همه خوبه ؟ ..........

خوب به سلامتی ... ممنونیم ... مام خوبیم نیشخند ...

خوب بدون ما حال میکنینا ... ما اینجا در حال ایفای نقش کوزت هستیم و شماها دارین واسه خودتون کیف دنیا رو میکنین ... هی ... روزگار ... خیلی نامردی  ...

خبرای جدیدی شده که اکثرتون میدونین ... مامان و بابا پنج شنبه ی گذشته رفتن مکه ... مامان بزرگم ، آبجیم و شوهرش اومدن پیشم که تهنا نباشم و دلتنگی نکنم    ... به قول زن عموم ، دوتا رفتن 6 تا اومدن به جاشون !! ... آبجی که از صبح تا ظهر سر کاره ... منم با مامان بزرگ تهنام ... از همون اول به مامان گفتم اگه منو تهنا بذارین هر شب توی خونه مراسم پارتی برگزار میشه ... مامانم گفت اونوقت مامان بزرگتم حتما میاد وسط میرقصه  !! ... گفتم نه .. واسه چی اینکارو بکنه ؟ ... به بهانه ی اینکه میخوام برم دانشگاه و مامان بزرگ توی خونه تهناس میفرستمش خونه دایی ... اونوقت دیگه همه چی حله ... مامان هم واسه اینکه از این کارای بد بد نکنم به آبجی هم گفت که بیاد پیشم  ... بدشانسی رو میبین تو رو خدا ؟ناراحت زبان ...

دیروز مراسم آش پزون داشتیم ... همون آش پشت پای خودمون ... دختر خاله ها و دختر دایی ها میگفتن به جای آش پشت پا ، جوجه کباب پشت پا درست کنین ! ... پیشنهاد زیاد بدی نبود ... آخه آش درست کردن خیلی درد سر داره ... پدرمون در اومد ... نخود و لوبیاشو خودم پختم .. اونم با چه مشقتی ... تا همین نیم ساعت قبل هم توی آشپزخونه بودم و داشتم مرتب میکردم ... با کله رفته بودم توی دیگه آشی و داشتم میشستمش ! ... خسته شدم  ...

 موقعی که رسیده بودیم به هم زدن و بعد هم پخش کردن آش بین همسایه ها ، اینقدر مسخره بازی در آورده بودیم که دلم درد گرفته بود ... فقط من و دختر داییم بینشون مجرد بودیم (البته بعدش بیشتر شدیم ولی موقع هم زدن فقط ما دوتا بودیم) ... میگفتیم ما یه حاجت خیلی بزرگ داریم ... برین کنار تا ما هم بزنیم ... زن پسر خالم گفت بله دیگه ... حتما شوهر و این چیزا دیگه ... گفتیم نه بابا ... آخر ترمه ... داریم بدبخت میشیم ... میخوایم هم بزنیم و ازخدا بخوایم واسمون معجزه کنه !   نگران ...

وقتی میخواستم آش ها رو ببرم در خونه ی همسایه ها اینقدر بهم تیکه انداختن که نمیتونستم از زور خنده زنگ در خونه ها رو بزنم ... هی میگفتن سمانه زنگ اون خونه هایی رو بزن که پسر دارن ... منم رفتم زنگ در همون خونه رو زدم ... دوتا پسر دارن ماه ... تازشم هر وقت منو میبینن هر جایی که باشن خودشونو میرسونن بهم و سلام میکنن از خود راضی ... فقط یه مشکل کوچولو دارن ... اینه که یه کم ( فقط یه کم ) سنشون کمتر از منه ... یکیشون 4 سالشه و اون یکی 7-8 سالشه ... ولی اصلا مهم نیست ... اصل تفاهمه مژه نیشخند ...

=================================

واسه تولد دختر خالم براش یه کارت پستال درست کردم ... ببینین چقدر خوشمل شده :

 

 

 


نوشته شده در دوشنبه 87/9/4ساعت 11:36 صبح توسط نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak