سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

اومده بودم که کلی آپ کنم ... کلی شوق و ذوق داشتم ولی یه اتفاقی افتاد که اینقدر حالمو گرفته کم کم اشکم در میاد ...
ای خدا
دارم اینا رو با گریه مینویسم ... خدایا خودت میدونی دیگه تحمل ندارم ... میدونی دیگه دارم خورد میشم ... یعنی شدم ... دلم شده مثل چینی بند زده ... هر بار کسی میاد و میشکوندش آروم آروم تیکه های شکستشو کنار هم میچینم و دوباره به همه خوشبین میشم ... نمیذارم این اتفاقا منو بدبین کنه و دیگرونو با این اخلاق بد اذیت کنم ... ولی آخرش چی میشه ؟ ...میشه این حال امروز من ... اینکه بشینم و گریه کنم به خاطر مزاحمت یه عده آدم بیشعور ... کسایی که بویی از انسانیت نبردن و نمیفهمن با مزاحمتشون چه زندگی هایی رو نابود میکنن فقط برای اینکه چند لحظه این سادیسم مزاحم تلفنی شدنشون فروکش کنه و لذت ببرن ... آخه چرا ؟ ... چرا نمیذارین مردم راحت زندگیشونو بکنن ؟ ... یه مدت اینقدر مزاحم داشتم که شمارمو دادم به مامان و خودم یه شماره دیگه برداشتم ... ولی با گذشت تقریبا یک سال هنوزم زنگ میزنن و حتی سراغ منو میگیرن ... کثافتای بی شرف نمیدونم چه دشمنی ای با من دارن که اینکارو میکنن ... اصلا معلوم نیست شمارمو از کجا گیر آوردن که اسمم میدونن و اونو به همه دوستاشون دادن و هر بار یه شماره جدید زنگ میزنه ... خدایی مامان اینا خیلی روشن بودن که هیچ چی بهم نمیگفتن ... یه چند وقت بود که پیداشون نبود ولی دوباره امشب دوتا شماره جدید زنگ زدن ... دیگه هر وقت کسی زنگ میزنه چهار ستون بدنم میلرزه ... حتی اگه حرفی نزنه ... آخه مگه مامان اینا چقدر صبر دارن که به دخترشون مشکوک نشن ؟ ... اونام انسانن و اگه فکری به ذهنشون بیاد حق دارن ................
خدایا دلم خیلی شکسته ... خودت میدونی چه بلاهایی سرم اومده و فکر میکنم موفق بیرون اومدم ... خدایا خودت کمک کن که این کابوس تموم بشه ... برای تو که کاری نداره ... این موضوع در مقابل اون اتفاقی که پارسال داشت واسم میفتاد و تو با معجزه من و دوستمو سالم نجات دادی , هیچ چی نیست ... خدایا کمکم کن ..............

نوشته شده در دوشنبه 88/9/2ساعت 11:41 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak