سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

چند وقتیه که بیشتر شناختمش ... شاید بشه گفت تازه دارم میشناسمش ... هر وقت که چشمم بهش میفته حس میکنم داره با اون چشمای سیاهش منو به سمت خودش میکشونه ... یه جورایی حس میکنم یه لبخند تمسخر آمیز هم گوشه ی لباشه و داره بهم میگه : بیا ... داری با کی لج میکنی ؟ ... خودتم میدونی که آخرش میای سراغم ... همیشه فکر میکردم واسم یه دوست خوبه ... دوستی که تمام لحظات غم و ناراحتیم رو با اون سر میکنم و حتی گاهی اوقات بهش گفتم از چی ناراحتم ... حرفایی که مطمئنم فقط تا وقتی توی وجودش نگه میداره که کسی پیشش نباشه ... ولی از حق نگذریم در چند مورد خیلی کوچیک باعث تسکین دردام شده ولی در بقیه ی مواقع گفتن ناراحتیا و رازهام به اون نه تنها دردام رو کم نکرده بلکه غم و غصم و بیشتر شده و رازهام رو هم لو داده ...

همیشه فکر میکردم که دوست خوبیه واسم ولی اون ذره ذره روحمو نابود کرد ... احساسمو ازم گرفت ... شاید زیادم مقصر نباشه و تقصیر من باشه که به خاطر زیاد بودن با اون ، با دوستاش هم آشنا شدم ... وقتی باهاش بودم اصلا گذشت زمان و گرسنگی و تشنگی رو حس نمیکردم کم کم اینقدر مسحور شگفتی های وجودش شدم که دلم میخواست فقط به اون اکتفا نکنم ... دوست داشتم با کمک چیزای دیگه بیشتر درک و حسش کنم ... بیشتر بشناسمش ... واسه همین رابطم با دوستاش زیاد شد ... این شد که در طول روز بیشتر لحظاتمو با اونا میگذروندم ... اوایل متوجه تغییر رفتارم نبودم ولی بعد از گذشت حدود 2 سال از آشناییم با دوستاش فهمیدم که به چه دامی افتادم ... یه معتاد واقعی شده بودم ... با اینکه دیگه ازشون خوشم نمیومد ولی مجبور بودم که برم پیششون وگرنه عصبی میشدم و خودمو به هر دری میزدم تا بهشون برسم ... تا اینکه بالاخره 4 روز پیش که به خودم اومدم دیدم 6 روزه که سراغشون نرفتم و هیچ احساس بدی هم نداشتم ...

بله ..........

بالاخره تونستم این کامپیوتر لعنتی و اینترنت رو 6 روز نبینم و در آرامش باشم !

و حالا میتونم بگم من سمانه هستم یک مسافر مؤدبپوزخند

 


نوشته شده در سه شنبه 88/4/30ساعت 12:16 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak