سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

سلام بر همگی

ما اومدیم

(صدای جمعیت : سمانه دوستت داریم .. سمانه دوستت داریم)

مرسی .. مرسی

میدونم دل همگی برام شده بود اینقدر () ... ولی خب دیگه ... مهندس شدن که الکی نیستش

یه بنده خدایی که نمیدونم کیه برام کامنت گذاشته و خیلی بهم لطف داشته ...

ولی باید بگم اون مطلب اولی رو بنده در شور جوانی نوشتم و به قول معروف یه چیزی پروندم ... چون الان دیگه برام مهم نیست که این وبلاگ روزی 7000 تا بازدید کننده داشته باشه یا اصلا هیچ کس بهم سر نزنه ... من الان خیلی خیلی به سختی میتونم بیام نت ... چون بعد از ترم اول یه پس گردنی حسابی از نمره هام خوردم ... به حدی محکم بود که کامی رو پرت کرد توی کمد  ... امروز هم چون روز حذف و اضافه بود در آوردمش تا بتونم باهاش کارامو انجام بدم که کامنت شما رو دیدم ... شایدم بشناسمت ... فقط خدا کنه اونی که من فکر میکنم نباشی ... چون خیلی دم دستمی ... مواظب خودت باش که ممکنه یه دفه یه بلای آسمانی از روی زمین بهت نازل بشه

حالا که اومدم بذار یه خاطره هم بنویسم ... خاطره ی روزی که هم خیلی خندیدیم هم حرفایی شنیدم که دیگه دلم نمیخواد چشمم به هیچ کدوم از پسرای کلاس بیفته ... جوری ازشون متنفرم که دیگه دلم نمیخواد برم دانشگاه

چند روز قبل داشتم از دانشگاه می اومدم و با 5 تا از بچه ها توی اتوبوس بودیم ... اینکه پسرا رو جزو این دسته حساب نکردم به خاطر اینه که من اصلا آدم حسابشون نمیکنم ... وگرنه باید بگم 9 نفر بودیم ......

خلاصه ما آخرای اتوبوس نشسته بودیم ... اتوبوسه خیلی بامزه بود ... راننده سه تا کلاه حصیری از سقف آویزون کرده بود و یه دونه عروسک ... عروسکه بالای سر ما بود و من همش داشتم باهاش بازی میکردم ... آخه خیلی ناز بود  ... یکی از دریچه ها هم بالای سر ما بود ... دریچه باز بود و هوا خیلی سرد شده بود ... کمک رانندهه اومده بود آخر اتوبوس که دوستم نجمه بهش گفت آقا تو رو خدا بیا این دریچه رو ببند ... مهندسا سرما خوردن ... کمک رانندهه گفت ببخشید خانوم شما چه رشته ای میخونین ؟ ... نجمه گفت جغرافیا ! ... یارو گفت نفرمایین خانوم .. نفرمایین ... من فوق لیسانس مکانیک دارم ... این ماشینه هم مال منه ولی به خودم نمیگم مهندس ... منم یهو پریدم گفتم : جامعه ی مهندسی افتخار میکنه از اینکه ما مهندسیم ! ... به قول بچه های دروازه سعدی یارو کفش برید !!

 بعد پرسید کدوم دانشگاه میرین ؟ ... دوستم گفت پیام نور ... مرده گفت اگه پیام نور دانشگاه بود که پسر دایی من با معدل 5/19 از دانشگاه فارغ التحصیل نمیشد ! ... نجمه که صبح هم با همون ماشین اومده بود دانشگاه گفت آقا شما که صبح گفتین پسر داییتون رو اخراج کردن .. چی شده یه دفه با معدل 5/19 فارغ التحصیل شد ؟!!!!!!!!!!  ... یارو هیچ چی نداشت که بگه ... فقط این حرف رو زده بود که یه جوابی داده باشه ... وقتی به پلیس راه رسید و پیاده شد برای مهر کردن برگه ش نجمه گفت حتما تز یایان نامه ش رو هم در مورد اتوبوس نوشته ... هی آقا ... بیا در مورد پایان نامه ت برامون بگو ... اتوبوس مال منه مال منه ... چه خوشحالم هست ... خب بابای منم اتوبوس داشت ... اینم کلاس گذاشتن داره ؟ 

کل اتوبوس :  ... ماها هم همینطور ... اینقدر چرت و پرت گفت تا رسیدیم شیراز ...

اینم ماجرای یک روز دیگه ی ما مهندسا .................

پ.ن:معلوم نیست دیگه کی بتونم بیام نت ... چون آبجی بزرگه داره کامی رو میبره خونه ش  ...

بای تا .......................................


نوشته شده در یکشنبه 86/12/19ساعت 8:25 صبح توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak