خاطرات سرخوشانه
... منم با خیال راحت بعد از رفتنشون نشستم جلوی TV و دست به سیاه و سفید نزدم
!! ... دیدم ساعت یازده و نیم شد و هنوز نیومدن ... ناهاری هم در کار نیست ... گفتم اینطوری نمیشه ... باید خودم دست به کار بشم
... همین که تصمیم گرفتم پاشم برم توی آشپزخونه و مثل یه کدبانوی نمونه وایسم دور کار ییهو دیدم از بینیم داره شدیدا خون میاد ... سریع پاشدم یه دستمال برداشتم و نشستم تا خونش بند بیاد ... دیدم نخیر ... مثل اینکه این قصد بند اومدن نداره ... منم دستمال رو با یه چسب چسبوندم به بینیم(مثل اینایی دماغشونو عمل میکنن) و طی یه حرکت کاملا نمادین و زیبا برای درس عبرت سایرین پاشدم با خیال راحت رفتم سراغ غذا درست کردن ... به خاطر هوای گرم آشپزخونه و اینکه سرمو میگرفتم پایین تا حدود نیم ساعت شایدم 45 دقیقه ی بعد خونش بند نیومد ... ولی از اونجایی که ما خیلی پوستمون کلفته اصلا به روی خودمون نمی آوردیم و فقط هر از چند دقیقه دستمال رو عوض میکردیم ... حدودا 5 تا دستمال شد !!
... ولی خب ... غذا به بهترین نحو و سریعترین زمان ممکن آماده شد و کسی نفهمید من تا ساعت یازده و نیم داشتم TV میدیدم
... عصری وقتی به مامان گفتم چیکار کردم نزدیک بود کتک بخورم
... آخه طبق همون جمله ی معروف آبجی خانوم « بچه باید بزنی تو سرش تا آدم بشه
» ... البته ما که آدم بشو نیستیم ... این جمله رو واسه اونایی گفتن که هنوز امیدی بهشون هست !!
...
Design By : Pichak |