خاطرات سرخوشانه
هر چی فکر میکردم میدیدم من که سوتی موتی ای چیزی توی دانشگاه ندادم ... پس واسه چی میگن باید حتما سال اولیا سوتی بدن ... یهویی الان یه چیزی یادم افتاد ... سوتی که نیییییییییییییییییییییییییییییییست ... ضایع شدنیه ! ... یه روز صبح کله ی سحر (یعنی ساعت 7:30) جز اولین گروههایی بودم که وارد دانشگاه شدم ... و صد البته جز اولین نفرات ... پشت سرم چهار پنج تا پسر و یکی دوتا دختر داشتن میومدن ... با فاصله ی یک قدم ازم یه دختر داشت میومد (اینا رو اینجوری میگم که خوب اون صحنه رو تصور کنین ... منم اون روز کلی تیپ زده بودم ... یه کفش پاشه بلند هم پوشیده بودم ... همینجوری واسه خودم داشتم میرفتم که رسیدم به ورودی دانشگاه ... یه زنجیر جلوی قسمت نگهبانی بود ... با احتیاط پامو بلند کردم که بذارم اونورش (آخه دیده و شنیده بودم که بعضیا اینجوری کله پا شدن!!!) ولی از بخت خوش من نمیدونم واسه چی پاشنه ی کفشم گیر کرد به زنجیره ... نمیتونستم پامو برگردونم عقب ... هیچ چاره ی دیگه ای نداشتم ... واسه همین خوردم زمین !!!!!! ... اگه یه دیواری میله ای چیزی نزدیکم بود این افتضاح پیش نمیومد ولی بدشانسی ما بود انگاری ... بد شانسی اینجا بیشتر خودشو نشون میده که اون دختره که نزدیکم بود اگه یه قدم جلوتر بود و رسیده بود کنارم ، دستشو میگرفتم و همچین بلایی سرم نمیومد ... گفتم الانه که دیگه باید اون اجناس مذکر پشت سرم رو از از بس میخندن از توی جوب جمع کنی ! ... ولی خدا رو شکر مثل اینکه آدمای با جنبه ای بودن ... هیچ چی نگفتن و فقط پشت سرم صدای افتادن زنجیر رو شنیدم ... مثل اینکه وقتی رسیده بودن بهش برای اینکه دیگه کسی همچین بلایی سرش نیاد زنجیرو انداختن ... خدا خیرشون بده ... اگه ازم خندیده بودن گریه که هیچ چی ، همونجا خودمو حلق آویز میکردم ! ... خیلی وقت بود که یادم رفته بود زمین خوردن چجوریه ولی حتما باید این اتفاق اونجا می افتاد ؟!!
Design By : Pichak |