خاطرات سرخوشانه
قابل توجه بعضیا (منظورم بچه های بلاگفا و پرشین بلاگه) : توی قسمت مدیریت پارسی بلاگ تقریبا 300 تا شکلک وجود داره گفتم حالا که ماه رمضونه یه خاطره ی ماه رمضونی هم بگیم : شب جمعه هفته ی قبل خونه ی خالم افطاری دعوت بودیم ... اندر معجزات این ماه رمضون باید این معجزه رو اسم برد که دختر دختر خالم که تقریبا 5 سالشه و با هیچ کس به جز اونایی که هر روز میدیدنش صحبت نمیکرد و کاری به کار کسی نداشت وقتی اون روز منو دید از همون دم در دستمو گرفت و با خودش بردم توی اتاق !!! ... خیلی ماجرای غریبی بود !! چند روزی بود که یه شماره بهم میس میزد و منم نمیپرسیدم کیه ... چون قبلا سابقه داشته که اقوام اذیت میکردن گفتم حتما اینم از اقوامه یا دوستام ... وقتی اون روز بازم میس زد دیگه عصبانی شدم ... گوشی پسر خالمو گرفتم و بهش زنگ زدم ... دیدم نخیر ... مثل اینکه یه پسره و واقعا مزاحمه ... به پسر خالم گفتم اگه بهت زنگ زد بگو شماره رو اشتباه گرفته بودی ... گفت حالا دختر بود یا پسر ؟ ... گفتم پسره ... گفت حیف شد .. چه فایده واسه من داره ؟ .. کاش دختر بود !!! ... من : هان ؟ دختر خالم سرما خورده بود .. دکتر بهش آنتی بیوتیک داده بود ... گفته بود یکی سحر بخور و یکی موقع افطار ... ولی روی قرصه نوشته بوده 8 ساعتی یه دونه و اینطوری میشده 16 ساعته یکی ... این میاد سر خود موقع سحر 2تا با هم میخوره ! ... این میشه که در طول روز خیلی خیلی تشنه میشه ... یه حدی حالش بد میشه که پامیشه آب خنک درست میکنه و میشینه بالای سرش گریه میکنه !!!!!!!!!!!!!! این میشه که بازم واسه خودش تجویز میکنه که روزه گرفتن براش خوب نیست و تا خوب نشده نباید روزه بگیره ! ... نمیدونستیم دختر خاله خانوم جدیدا دکترا گرفتن موقع غذا خوردن که شد اول نشستیم توی پذیرایی .. ولی از اطراف و اکناف هی اشاره میشد که پاشین بیاین توی اتاق ... اونجا نمیتونیم اذیت کنیم ... اینجا بهتره و فیلم به چه دردی میخوره ؟ ... و خلاصه اینقدر بهمون تلقین کردن که این امر بهمون مشتبه شد که ما اصلا از فیلم شبکه 3 خوشمون نمیاد و این چند شب رو همینطوری واسه سرگرمی نگاه میکردیم و این فیلم زشته ! ... یهویی همه هجوم بردیم توی اتاق و در عرض جیک ثانیه اتاق به معنای واقعی کلمه گوش تا گوش پر شد ============================================ پی نوشت پیروزمندانه : برق شیراز توی جدول رده بندی اوله ... هورا بچه ها ... آفرین پی نوشت هواس پرتانه : دیروز اومدم یه نگاه به گوشیم بندازم ... میخواستم صفحه ش روشن شه واسه همین یه دکمه رو زدم ... صفحه روشن شد یه لحظه دیدم یه نفر میس زده و بعد دیدم دوباره داره میس میزنه ولی صدای گوشیم در نمیاد ... گفتم حتما گوشیم یه ایرادی پیدا کرده ... بعد دیدم نوشت speaker ... گفتم یعنی چی ؟ ... باید بنویسه answer نه speaker ... بعد از کلی وقت تازه فهمیدم چی شده ... وقتی اون دکمه رو زدم شروع کرده بود به شماره گرفتن و من اشتباها فکر کردم یکی داره بهم زنگ میزنه !!!! ... ... خجالت بکش بچه ... میرم به خانومت میگما
... یهویی انگار از خشم سمانه ترسید رومو که برگردوندم غیب شده بود !
...
...
... جیغ و داد و سر و صدا بود که از اون اتاق به گوش میرسید ... همه ریلکس شدیم توی اتاق و روسریهامونو درآوردیم
... شده بود مثل این مسابقه ها هستش که دور صندلی میدون و هر کس زودتر نشست صندلی میشه واسه اون و بقیه از دور مسابقه خارج میشن !! ... آخه زیاد جا نبود اونجا ... خلاصه نشستیم ... قسمت بالای سفره اول زن داییم نشسته بود .. بعد از چند لحظه بلند شد و نمیدونیم واسه چی رفت بیرون .. سریع پشت سرش دختر داییم و دختر خالم نشستن .. دختر خالمو فرستادم که بره سالاد بیاره ، دختر دایی هم بلند شد که بره و برگرده ... همین که بلند شدن مامان اومد دید اونجا خالیه .. سریع نشست ... هممون مرده بودیم از خنده ... مامان که نمیدونست اوضاع از چه قراره هاج و واج مونده بود
... گفتم مامان اونجا به صاحبای قبلیش وفا نکرده .. فکر نکنم به شما هم وفادار بمونه ! ... اونجا جای دختر خاله و دختر داییه ... ولی مامان همچنان با کمال آرامش نشسته بود
... وقتی اون بیچاره ها اومدن اینقدر اینور و اونور شدن که سه نفری نشستن سر همون فسقله جا ! ... ام پی تری که میگن همینه ها ... بعد نوبت اون یکی دختر داییم بود .. هی میگفت اینجا دوغ نیست واسه بچه میخوام .. اینجا سالاد نیست .. بچه غذا نداره .. برین کنار تا جای بچه بشه میخواد بشینه ... همه فکر میکردن داره واسه بچه ی خواهرش این کارا رو میکنه و هیچ کس بهش شک نکرد ولی بعد دیدیم دخترای خواهرش توی پذیرایین .. پس این داره واسه چی این کارا رو میکنه ؟! ... یه دفه انگاری برق گرفته ها پریدیم و ریختیم سرش که ای کلک ... هم واسه خودت جا باز کردی هم کلی غذا اضافه گرفتی ؟ ... مگه معده ی تو چقدر غذا توش جا میشه که اینهمه احتکار کردی ؟!
... شبی بود اون شب ! ... وقتی داشتیم میومدیم خونه مسابقه ی برق شیراز با یه جای دیگه (که نمیدونم کجا بود!) تموم شده بود و بر و بچ داشتن از استادیوم میومدن بیرون ... همون شب مسابقه ی پرسپولیس و مس کرمان هم داشت ... دامادمون گفت کله هامونو ببریم بیرون و داد بزنیم پرسپولیس ! ... گفتم اگه اینکارو بکنیم دیگه کله ای توی ماشین برنمیگرده .. همینجا میکشنمون !!
... نمیدونستم اینقدر باحالین
Design By : Pichak |