سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

میخوام از این به بعد فقط برای دل خودم بنویسم ...
اصلا کاری ندارم که کسی میخوندشون یا نه
یا اینکه چه برداشتی ازشون میشه
میخوام بعد از یه مدت وقتی میخونمش یاد این روزا بیفتم و خاطراتم رو داشته باشم

امروز از مسافرت برگشتیم
مشهد بودیم ...
اون محیط عرفانی ای که اونجا داشت رو هیچ جایی ندیدم ...
نمیدونم چرا امسال برام یه جور دیگه بود ... شاید چون حاجت بزرگی داشتم ... البته واسه من بزرگ بود .. واسه امام رضا که چیزی نیست ...
جالبترین قسمت سفر این بود که فهمیدیم دوست قدیمی بابا خادم حرم امام رضاس ... بابا قبلا این موضوع رو میدونست ولی متاسفانه یادش رفته بود ... اگه زودتر یادش اومده بود اون بنده خدا میتونست برامون غذای امام رضا جور کنه ... چیزی که سالهاس آرزوش به دلمون مونده ... شاید به قول اوشون از ته دل نخواستیم ...
اون آقا زمانی که ما سراوان (یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان) بودیم باهامون آشنا شده بود ... اون زمان من فکر کنم حدودا4یا5سالم بود ... بخاطر همین هیچ چی یادم نیست ... وقتی ماها رو دید رو کرد به من و گفت شما رو وقتی دیدم خیلی کوچیک بودی ... توی مسجد جلوی صف نماز بدو بدو میکردی   ... کلی خجالت کشیدم ... ولی خیلی بامزه بود ... قبلا از بابام شنیده بودم یکی از دوستاش اسمش آقای شیرانی بوده ... وقتی باهام حرف میزده اصلا جوابشو نمیدادم .. ولی وقتی روشو برمیگردونده صداش میزدم:آقای شینانی ، آقای شینانی چقدر بامزه بودم .. الهی که قربون خودم برم ! ...
اون آقا برامون چندتا از کرامتای امام رضا رو گفت ... واقعا جالب بود شنیدن این چیزا از زبون کسی که خودش شاهد ماجرا بوده ... مثلا ماجرای همون سگی که وارد حرم شده بوده ... نمیدونم ماجراشو شنیدین یا نه ... من قبلا شنیده بودم ولی حالا بطور کامل شنیدمش ...
در مورد غذای حرم هم میگفت این غذا نصیب هر کس نمیشه ... یه مثال واسه حرفش زد ... گفت: یه روز یه تهرانی ایستاده بوده دم در ... بهم گفت میشه برام غذا جور کنی ؟ ... منم رفتم و براش ژتون غذا گرفتم ... وقتی برگشتم دیدم نیست ... شمارشو بهم داده بود ... بهش زنگ زدم .. گفت یه کار خیلی واجب برام پیش اومد که نتونستم بمونم ... با خودم گفتم مثل اینکه قسمت این آقا نبوده ... ( اینجاشو درست یادم نیست که چی شد که ژتون رو به یه نفر دیگه داده) ... اون طرف مال یکی از شهرستانا بوده ... غذا رو میگیره که ببره شهرستان واسه مادرش ... وسط راه راننده اتوبوسه با یکی از مسافرا دعواش میشه و اونا رو تهران پیاده میکنه ... اون بنده خدا هم میره خونه ی خواهرش که اونجا بوده ... مادرش هم به شوق خوردن غذای حرم از شهرستان میاد اونجا ..........
 وقتی قسمت نباشه یا یه نفر لیاقت نداشته باشه هر کاری بکنه نصیبش نمیشه ...
خیلی برام جالب بود زندگی یکی از خامین حرم رو از نزدیک ببینم ... زندگی خیلی خیلی ساده ای داشتن ... میگفت من از امام رضا یه خونه ی 4 طبقه خواستم ... زنش به شوخی گفت تو همون یه طبقه رو بگیر !... گفت واسه امام رضا که چیز زیادی نیست ... وقتی این حرفو زد اعتماد به نفس بالایی داشت ... مطمئنم که امام رضا حاجت خادمشو میده ... خیلی راحت و خودمونی برخورد میکرد ... زنش هم همینطور ... یه چیز خیلی بامزه ای که توی زندگی اونا وجود داشت این بود که زن و شوهر بعد از حدود24 یا 25 سال یا شایدم بیشتر که با هم زندگی میکنن هنوز ظرف غذاشون یکی بود ... چند تا خاطره هم از این موضوع برامون گفت ... زن و شوهر رمانتیکی بودن که بعد از این همه سال هنوز با اینهمه اشتیاق ظرف غذاشون یکیه ..........
خوش بحالشون ...........


نوشته شده در شنبه 87/4/22ساعت 8:12 عصر توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak