سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























خاطرات سرخوشانه

میخوام سفرنامه بنویسم و تن ناصرخسرو رو توی گور بلرزونم ! ... البته فکر
کنم از لحاظ حجم مطالب با سفر نامه ی اون بنده ی خدا برابری میکنه !!
بالاخره در کمال ناباوری جمعه 30 اسفند رفتم کربلا ... من بودم و خانواده
ی داییم اینا و مامان بزرگم ... جمعا 11 نفر فقط از خانواده ی ما بودن ...
وقتی سوار اتوبوس شدیم سریع آخر اتوبوس رو واسه خودمون قرق کردیم ... 4تا
دختر بودیم که همه توی یه ردیف نشستیم ... ما تنها دخترای کاروانمون بودیم
و بعدا کلی هم واسمون دردسر شد ... تا اتوبوس حرکت کرد راننده تلویزیون رو
روشن کرد ... مام کلی خوشحال شدیم و گفتیم حتما میخواد فیلم بذاره ولی
دیدیم سخت در اشتباهیم ... دعای تصویری گذاشت !!! ... اول دعای مشلول ،
بعد دعای توسل ، بعدش دعای مسجد کوفه که نمیدونم اون موقع چه ربطی داشت
... مثل اینکه فقط میخواستن بهمون حال معنوی تزریق کنن که مام اهل تزریق و
سرنگ و این چیزا نبودیم ... واسه همین شروع کردیم به حرف زدن و چرت و پرت
گفتن ... اولش فکر میکردیم یه سی دی ساده س ... ولی دیدیم هر چی میگذره
تموم نمیشه ... به بقیه گفتم بچه ها بیچاره شدیم رفت ... دی وی دیه !! ...
حالا حالاها باید بشینیم گوش کنیم ... ما هم بی خیال دعا و حس معنوی ،
نشستیم با دختر دایی ها بلند بلند حرف زدن و چیپس و پفک خوردن ! ...
همینطوری خرپ خرپ صداشو در می آوردیم و کاری به کسی نداشتیم تا اینکه
بالاخره بی خیال شدن و خاموشش کردن ... بعد از چند ساعت که کلی حرف زدیم و
دچار آرتروز فک شدیم احساس کردیم که کم کم داره خوابمون میگیره ... خوشحال
شدیم که میخوابیم و مسیر واسمون کوتاه تر میشه ولی این تازه اول دردسر بود
... چون دیدیم اصلا نمیتونیم توی اتوبوس و به صورت نشسته بخوابیم ... اولش
کلی وول خوردیم تا یکی دوساعت اصلا خوابمون نمیبرد ... نمیدونم دایی ها و
زن دایی هام چجوری خوابیده بودن ... مام بعد از کلی تلاش بالاخره حالت
مورد نظرمون رو پیدا کردیم و خوابیدیم ولی هر چند دقیقه یه بار از شدت درد
کمر و گردن و دست و پا ، بیدار میشدیم ... هر کسی هم از ما دخترا که بیدار
میشد اینقدر وول میخورد و سر و صدا میکرد تا بقیه هم بیدار بشن و در بی
خوابیش شریک باشن ! ... یه بار که بیدار شدم دیدم دوتا از دختر دایی هام
که روی صندلی بغلی کنار هم نشسته بودن تقریبا روی سر و کله ی همدیگه نشستن
!! ... و مثل اینکه حالت مورد نظرشونو بالاخره پیدا کرده بودن چون تا چند
ساعت دیگه بیدار نشدن !!!!
نزدیکای صبح رسیدیم مرز شلمچه ... یکی از دختر دایی هام خیلی مسخره بازی
درمی آورد ... با صدای نیمه بلند و خیلی جدی گفت : ایشالا سال دیگه این
موقع کانادا باشیم صلوات !!!!! ... اولش همه توی شوک بودن که این چی گفت
ولی بعد زدن زیر خنده ! ... آبرو واسمون نذاشت این دختره ... مثلا رفته
بودیم سفر معنوی(خیر سرمون !!)
کاروانمون یه روحانی جوون داشت که حدودا 24 سالش بود ... این بنده خدا چون
دید توی کل کاروان به جز پسر دایی هام هیچ پسر جوون دیگه ای نیست که سنشون
بهش بخوره ، پاشد اومد آخر اتوبوس پیش پسر دایی هام ... امین 19 سالش بود
و علی 24 سال ... علی جلوی اون حداقل خودشو نگه میداشت و تیکه نمینداخت
ولی امین بس که چرت و پرت گفت(که من اینجا سانسورش میکنم) روحانیه به شوخی
بهش گفت یا من شماها رو آدم میکنم یا شما منو از راه به در میکنین ...
طفلک خیلی مظلوم بود ... آخرای سفر وقتی امین اذیتش میکرد ما دلمون واسش
میسوخت که چرا هیچ چی نمیگه ...
تمام جاهایی که بین راه توقف کردیم ، و همچنین توی نجف که به خاطر فاصله ی
زیاد از حرم ، با اتوبوس میرفتیم ، ما همیشه آخر از همه به گروه میرسیدیم
... چون تعدادمون زیاد بود و تا جمع میشدیم طول میکشید ... مامان بزرگمم
به خاطر پا درد خیلی آروم راه میومد ... همیشه اسم ما رو صدا میزدن و حتی
توی هتل که بودیم همش مسئول کاروان میومد در اتاقامون رو میزد و میگفت زود
باشین که همه منتظر خانواده ی شما هستن ! ... واقعا هم همینطور بود ...
توی رستوران هتل نجف ، پیشخدمتا همه جوون بودن و متاسفانه خیلی خیلی چشم
چرون ... همونطور که گفتم توی کاروان ما فقط ما 4 تا دختر جوون بودیم و
همه سنشون بالا بود ... واسه همین مرکز توجه اون پسرا بودیم ... یکیشون با
کمال پررویی همش بهمون زل میزد ... یکیشون هم هی لبخند ژوکوند تحویلمون
میداد ... هی به دختر دایی هام میگفتم من از این یارو که لبخند میزنه خیلی
بدم میاد ... خواهش میکنم اجازه بدین پاشم چشاشو از کاسه در بیارم ...
اونام هی میگفتن نه سمانه ... حالا بشین ، خودتو ناراحت نکن ، اومدی سفر
معنوی !!! ... هر سری با خنده و شوخی میگذشت ولی یه بار دیدیم دیگه یکیشون
نشسته توی آشپزخونه ، هیچ کاری نمیکنه و فقط و فقط داره زل زل ما رو نیگا
میکنه !!! ... خیلی پر رو بودن این عربا ... همشون چشم چرون بودن ... اون
موقع بود که دیگه جامونو عوض کردیم ولی در کمال ناباوری دیدیم اون یارو
پاشد رفت پشت شیشه ی رستوران و از روبرو دوباره داره ما رو نگاه میکنه ...
همش به بقیه میگفتم من نمیخوام کسی بهم لبخند بزنه ... دلم میخواد بداخلاق
باشن ... آخه اینا چرا همچینن !! ... جالب این بود که وقتی رفتیم کربلا،
کارکنان رستورانش اینقدر بداخلاق بودن که گاهی اوقات اصلا نمیخواستن بهمون
غذا بدن !!!!! ... دعام خیلی زود مستجاب شد ! ... این از مساله ی غذا ! ...
مساله ی بعدی که خیلی هم مهم بود موضوع خواب بود که اون 8 روز سفر به شدت
باهاش درگیر بودیم ... نمیتونستیم زیاد بخوابیم چون واقعا زمان کم داشتیم
... از هر فرصت کوتاهی واسه چند لحظه چرت زدن استفاده میکردیم ... میگفتم
ما خیلی سرعتمون زیاد شده ... در عرض جیک ثانیه خوابمون میبره و در عرض 2
جیک ثانیه از خواب بیدار میشیم !! ... دختر داییم هم میگفت ما تواناییامون
زیاد شده ... در حال نشسته ، ایستاده و حتی در حال راه رفتن میتونیم
بخوابیم !!!! ... حتی یکی از دختر دایی ها میگفت من داشتم دعا میخوندم ،
چشام باز بود ، همه ی صداها رو هم میشنیدم ، ولی خواب بودم .. مطمئنم
!!!!!!!!! ... چندین بار مچ من رو هم وقتی به صورت نشسته خواب بودم ،
گرفتن ... حتی چرت هم نمیزدم ... خواب خواب بودم !!! ...
ولی در کل سفر خیلی خیلی خوبی بود ... جایی رفته بودیم که وقتی فکر میکردم
تمام پیامبرا از اول خلقت ، به اون مکان اومدن واقعا حس عجیبی بهم دست
میداد و با خودم میگفتم یعنی من واقعا لیاقت اومدن به اون مکان و قدم
گذاشتن به اونجا رو داشتم ؟ ... یا جایی که خیمه ی حضرت اباالفضل اونجا
بوده و اون حضرت توی اون مکان استراحت میکردن ... یا جایی که حضرت زینب از
اون مکان شاهد به شهادت رسیدن امام حسین بوده .........................
واقعا به خاطر اینکه خداوند بهم این اجازه رو داد که پامو توی اون مکان مقدس بذارم ، ازش ممنونم و هر چقدر شکر کنم کم گفتم ........
===============================
اینم عکس پلاکاردی که مامان اینا واسم زدن که به دلایل امنیتی توی خونه نصب شده


نوشته شده در پنج شنبه 88/1/13ساعت 12:49 صبح توسط نظرات ( ) |


Design By : Pichak