چرا باران نمي زند حتي در نخ ابر هم نيست و يا خيال هيچ باريدني ندارد خيال هيچ ندارد به جز صافي اگر اين همه که اوصاف است ما کمي صاف بوديم دنيا پر مي شد از شفافي، دلم را خوش کرده ام به نوشته هايم به عشقي که شامل من و تو مي شود کاش فاصله ها پر مي کشيدند و قوت و شدت مي بخشيد وصال درست است درستش يادم آمد فاصله ، واي اگر تو هم قد سر سوزني نه ، سر سوزني از روي تواضع ، تواضع سهراب براي ذوقش عاشق بودي ! چقدر صدايت مخملي ست و چقدر وقتي نمي شنوم احساس نداشتن ثروتي بزرگ مي کنم و چقدر وقتي مي خواني با هزار ناز هزار و يک شب نيازم به اوج مي رسد تا عرش و چقدر وقتي اين را برايت ميگويم يا در نوشته تکرارش ميکنم سرت بيشتر سر پادشاه ميشود
.
سلامي از گرماي تابستان سلامي براي دل عاشقت
به روزم
فاطيما
