سلام دخترم ، عمويي خوفي ؟
اول بايد بگم كه حالمو بد كردي و اگر من جاي پدر و مادرت بودم و از گشنگي ميمردم (دور از جونشون) لب به اون غذا نمي زدم ، دوم اين كه ، وقتي متوجه اين موضوع شدم ، دقيقا يك دقيقه قهقهه زدم و اون اين بود كه حقته تو باشي كه موقع تلويزيون نگاه كردن دست در بيني محترمتان نكني .
خب ديگه ، به قول آبجي گلابم ، عسيسم ناراحت نشو من خوبيتو مي خوام .
و اما اين دوستتون كه اينا رو مينويسه ، رو خيلي دوست دارم ، جدي ميگم ، وقتي اين قسمت حديث (و الرفق نصف المعيشة) رو خوندم ، ياد يك خاطره افتادم كه برام خيلي قشنگ بود ، تا حدي كه چند دقيقه اي چشمانم به وب شما دوخته شده بود ، ولي ذهنم در جايي دگر ؛ به قول شاعر ، چو در پيش مني در يمني و چو در يمني پيش مني(نيدونم دقيقا درست نوشتم يا نه ولي ميخواستم متوجه بشي چه تاثيري بر روي من گذاشت اين حديث) .
آقا يا خانوم دستت درد نكنه .
فعلا تا بعدا .